#بازیچه
#بازیچه_پارت_48



صدای بلند مردی در کوچه پیچید

_آقای نیک زاد اینجاین؟ بچه ها بدویین بیاین کارن اینجاست


چند ثانیه ی بی حرکت و شوک زده بهم نگاه کردیم.


به لبان لرزانم تکانی دادم و گفتم:

_گیر افتادیم


فاصله شو باهام به صفر رسوند و لبخند کجی روی لبش نشاند و زمزمه کرد

_هنوز نه


تا آمدم حرفش را تجزیه و تحلیل کنم دستان ظریف و سردم قفل


دستان مردانه ی گرمش شد. میان دلم چیزی تکان خورد.


چشمانم قفل چشمان دریایی اش شد.


سر و صدا ها هر لحظه نزدیک تر میشد. آقای خواننده دستم را کشید و وادار به فرارم کرد.

ضربان قلبم روی هزار رفته بود.


اولین بار بود همچین هیجانی را تجربه می کردم.

حس قابل وصفی داشت.


حین دویدن بهم نگاه کردیم و بلند زدیم زیر خنده...


برف به حدی با شدت می بارید که مانع دید درستمان می شد

تند تند نفس می کشیدم. با حفظ لبخند عمیقی روی لبم گفتم:

_عاشق همچین هیجانی شدم


کمی ایستادیم نفسی گرفتیم و دوباره شروع به دویدن کردیم.

آقای خواننده دستم را محکم تر تو دستش فشرد و با فریاد گفت:

_منم عاشق تجربه ی همچین هیجانی با تو شدم


دوباره کیلو کیلو قند تو دلم آب شد.

این مرد امروز با سماجت تمام قصد داشت قلب مرا بدزد...


نفس کم آورده بودم بدون اینکه به عقب برگردم بریده بریده گفتم:

_دی..گه نمی..تو..ن..م


به حاشیه ی خیابان رسیدیم.

چند بوتیک کنار هم وجود داشت.


آقای خواننده بدون توجه به اطراف دستم را کشید و داخل یکی از بوتیک ها پرتم کرد.


زنی تقریبا چهل ساله با دیدنمان هینی از ترس کشید و با جیغ گفت:

_آقای محترم ورود آقایان اینجا ممنوعه


با این حرف نگاهمان را دور تا دور بوتیک چرخاندیم.


romangram.com | @romangraam