#بازیچه
#بازیچه_پارت_47
با اینکه دیده نمی شدم ولی محظ احتیاط صورتم را با دستم پوشاندم.
به طرف راهروی انتهای سالن رفتم. و وارد سرویس بهداشتی زنانه شدم.
نگاهی از داخل آینه ی لک افتاده و تار، به خودم انداختم. رنگم به شدت پریده بود.
بعد از چند دقیقه شماره ی رندی که این روزا زیاد روی صفحه ی گوشی ام خودنمایی می کرد.
نمایان شد.
صفحه را لمس کردم و جواب دادم:
_بله
_بیا سمت پیشخوان
از سرویس بیرون آمدم و عادی بدون اینکه به پشت برگردم به سمت پیشخوان رفتم.
آقای خواننده رو به رویم قرار گرفت.
پسر جوانی که جلوی موهایش را به رنگ خاکستری در آورده بود درب کوچک چوبی رنگ را گشود و من و به داخل هدایت کرد.
با راهنمایی اون به طرف اتاقک کوچکی که فنجان ها و بشقاب ها آنجا قرار داشت رفتیم.
و رو به روی در سفید رنگی قرار گرفتیم.
قبل از رفتنمان آقای خواننده رو به پسر کرد و گفت:
_ممنون سعید
سعید همانطور که مشغول گذاشتن فنجان های در دستش روی میز بود و جواب داد:
_فدات داداش
در و باز کردیم و چند پله آهنی را طی...
آقای خواننده دست به سمت قفل در سیاه رنگ برد و بازش کرد.
بیرون که آمدیم. نفسم و آسوده رها کردم.
که شکل بخار به خودش گرفت.
برف شدت گرفته بود.
آقای خواننده نگاه شو به آسمان دوخت و نفس شو عمیق بیرون داد و گفت:
_اینم آدرنالین زندگی من، خوشت اومد؟
مشغول بستن دکمه های پالتویم شدم و لب زدم:
_خب چرا توضیح نمی دید. اینجوری مجبور به فرار نمی شید.
دست داخل جیب کتش برد و چند قدمی نزدیکم شد و رو به رویم قرار گرفت
_فکر می کنید باور میکنن؟ این ملت عادت دارن به شایعه درست کردن.
نیشخندی روی لبم نشست.
منظورش همین ملتیه که بزرگش کردن و براش ارزش و احترام قائلن...
همینکه آمدم حرفم را به زبان بیارم.
romangram.com | @romangraam