#بازیچه
#بازیچه_پارت_46



عمیقا تو فکر رفت. دستانش مشت شد و فکش منقبظ

برق چشمان خندانش رفته رفته خاموش شد و آبی نگاهش کدر به بیرون دوخته شد.


نفس شو آه مانند بیرون داد و با لحنی گرفته و خشدار لب زد:

_مجبور شدم ترم آخر انصراف بدم...


با ترحم خیره اش شدم. خواندن رشته ی معماری سختی های زیادی داشت.

آخه چرا این همه تلاشش را نادیده گرفته بود؟ سوالم را بر زبان آوردم و پرسیدم

_چرا آخه؟ چرا زحمات تو هدر دادی؟


محکم و جدی لب زد:

_برنگرد


_چی چرا؟


خیلی ریلکس نگاه شو از بیرون گرفت و فنجان قهوه اش را برداشت و گفت:


_خبرنگارا دارن ازمون عکس میگیرن، برنگرد تا چهرت شکار دروبین هاشون نشه


شوکه کمی خودم را جا به جا کردم و نگاهم را متمایل به سالن کافه دوختم و پرسیدم

_اگه چهرم شکار بشه چی میشه؟


لبخند آرامی زد و دستی به ته ریش مردانه اش کشید. مثلا میخواست عادی جلوه کنه.

_فردا خبر دسته اول صفحات مجازی میشی و به عنوان نامزد من معرفی...


حرفش تو سرم اکو شد.

اگه همچین خبری بیرون می آمد. بدبخت میشدم. یه جورایی همان جریان آش نخورده و دهان سوخته...


ترسیده با لحنی لرزان گفتم:

_خب حالا چیکار کنیم؟


دستاشو تو هم قلاب کرد و نگاه شو به میز رو به رو دوخت و لب زد:

_برو سمت سرویس بهداشتی، منم میرم سمت پیشخوان

کمی بعد دوستم و می بینم و میرم پشت بار

بهت زنگ زدم بهمون ملحق شو

اینجوری فکر میکنن داریم با دوستم کپ میزنیم


_خب چجوری بریم بیرون؟


نگاه چپکی و کلافه ای بهم انداخت و گفت:

_اینجا یه در دوم داره که به پشت کافه میخوره از اونجا میریم بیرون


دسته کیفم و محکم تو دستم فشردم و پرسیدم

_یه وقت نیان داخل؟


_نه نمیان برو زود


هول کرده از پشت میز بلند شدم.

romangram.com | @romangraam