#بازیچه
#بازیچه_پارت_45



_نمی خورید؟


لب هایم به سختی کمی کش آمد. دستان لرزانم دور فنجان قهوه نشست.

مردک خودشیفته ی، تخس، می مرد نظرم و می پرسید.


مثلا میخواست میزبان خوبی باشه و جبران کنه، بازم عادت قبل شو تکرار کرد و خودش سفارش داد.


فنجان را نزدیک به لبم بردم و بدون نفس کشیدن، یه قلوپ ازش خوردم.

تمام تلاشم را کردم که چهره ی درهم رفته ام حسم را لو ندهد.

حالت تهوع بدی بهم دست داده بود.


چشمان خندان و لب های کش آمده ی آقای خواننده بدجور رو مخم رژه می رفت.


_ناراحتم از اینکه دیگه ملاقاتتون نمی کنم.


بله کاملا معلومه، از اون چهره ی خندان ناراحتی می باره.


گفت ناراحته؟


بهش زل زدم.

حرفش دو پهلو بود. یا من اینطور فکر می کنم؟


سعی کردم خودم و جمع و جور کنم. نگاه ازش گرفتم و صریح لب زدم:

_اما چهره ی خندانتون بر خلاف گفتتون عمل میکنه


خونسرد کمی از قهوه اش نوشید و کاوش گر نگاهم کرد و گفت:

_اشتباه می کنید، من عمیقا ناراحتم...


ضربان قلبم بالا رفت و گونه هایم گر گرفت.


نگاهم را دور تا دور کافه چرخاندم فضای آرام و مدرنی داشت. ما کنار پنجره نشسته بودیم و کاملا به بیرون دید داشتیم.


برف آرام آرام می بارید.

خیلی برام عجیب بود. چون منم ناراحت بودم.

بی دلیل ناراحت بودم.


نمی دونستم چرا؟

شاید هم نشینی با سیمین در من اثر گذاشته بود.

اما هر چه که بود نمی توانستم خودم را گول بزنم. من کمی به این خواننده چشم آبی کشش داشتم.


حس می کردم عمق نگاهش آشناست.


حس میکردم سالهاست می شناسمش...


_منم معماری میخوندم یه زمانی

صدایش در گوشم پژواک شد و مرا از افکارم بیرون کشید.


بحثی که پیش کشید برایم جالب بود. دوست داشتم بیشتر در موردش بدونم:

_جدی، از کدوم دانشگاه فارق التحصیل شدید؟

romangram.com | @romangraam