#بازیچه
#بازیچه_پارت_44

نگاه اوستا سمت من چرخید به لبانم تکانی دادم و گفتم:

_سلام


با لبخند کم رنگی جواب سلامم را داد.


_اوستا ماشین آمادست؟


اوستا اسد به سمت آچار های روی میز رفت و یکی را برداشت

_نه کارن جان یه ساعتی کار داره


چهره ام به آنی تو هم رفت. یعنی یه ساعت باید تو این کارگاه سرد الاف باشم.


_یه ساعت؟اما شاگردت به من زنگ زد گفت تعمیره


اوستا عصبی سری تکان داد و بلند گفت:

_مرتضی پسر بیا اینجا، مگه من نگفتم به آقای خوشدل زنگ بزن بگو ماشین شون تعمیر شده


اخمی به چهره نشاند و مواخذه گر ادامه داد:

_چرا به آقای نیک زاد زنگ زدی؟


پسرک رنگ از رویش پرید و با لکنت جواب داد:

_او..ستا..معذر..ت میخوام اشت..باه کردم


اوستا نگاهی توبیخ گر بهش انداخت و گفت:

_امان از دست تو...


آقای خواننده مداخله کرد و لب زد:

_هیچ راهی نداره اوستا، زودتر تعمیرش کنی؟


اوستا همانطور که دوباره به زیر ماشین می رفت جواب داد:

_نه پسرم کار داره هنوز، یه ساعت دیگه بیاین


آقای خواننده کلافه کلاه شو برداشت و به سمت من آمد

_یه کافه ی خوب این طرفا هست، بهتره تا ماشین تعمیر میشه بریم اونجا


دوست نداشتم ناراحتی را از چهره ام بخواند ولی ناخوداگاه اخمی روی پیشانی ام نشست

_نه ممنو...


تو حرفم پرید و گفت:

_لطفا نه نیارید، اینجا مناسب نیست. اون دفعه میزبان خوبی نبودم


تیله هایش با برق خاصی روی صورتم نشست.

_بزارین جبران کنم


اشاره اش مستقیم به اون روز بود.


کارم تمام بود. من بدجور گریبان گیر دروغی که گفته بودم. شدم.


خیره به فنجان شیر قهوه ی رو به رویم بودم.

حس آدمی را داشتم که میخواد، زهر بخوره و در جا بمیره...

romangram.com | @romangraam