#بازیچه
#بازیچه_پارت_43
ترانه دستمال مچاله شده در دستش را سمت امیر پرت کرد و گفت:
_لیاقت نداری
امیر تسلیم شده دستاشو بالا آورد و گفت:
_خیله خب تسلیم در موردش فکر میکنم
من و ترانه جیغ خفیفی از خوشحالی کشیدیم.
امیر تو ذوقمون زد و گفت:
_در مورد نامزدی صوری نه چیز دیگه ای
****
بعد از پرداخت کرایه از تاکسی پیاده شدم.
هوای سوزناک لرز بدی را به تنم نشاند.
پالتویم را چفت کردم. و دستانم را درون جیب هایش چپاندم.
به تعمیرگاه بزرگ رو به روم زل زدم.
بالاخره بعد از یک هفته، آقای خواننده خبر تعمیر شدن ماشینم را داد و منو خوشحال کرد.
همینکه می خواستم قدمی بردارم با صداش متوقف شدم.
_سلام خانم امینی
نگاهم را سمتش چرخاندم. خیره به تیله های آبیش جواب سلامش را دادم.
هم قدم وارد تعمیر گاه شدیم.
پسر جوانی که تازه پشت سیبیلش سبز شده بود به سمتمان آمد و گفت:
_سلام آقای نیک زاد خوش آمدید
آقای خواننده نگاهش را به اطراف داده بود انگار دنبال کسی می گشت.
_سلام پسر، اوستات کجاست؟
پسرک با دستش به انتهای تعمیر گاه اشاره کرد و گفت:
_اونجان آقا
با هم به سمت انتهای تعمیر گاه رفتیم. نگاهم روی ماشینم برق زد.
درست مثل روز اولش شده بود.
_اوستا اسد کجایی؟
مردی تقریبا پنجاه ساله از زیر ماشین بیرون آمد و همانطور که با دستمال روی زمین دستانش را پاک می کرد جواب داد:
_کارن پسرم خوش اومدی
آقای خواننده به سمتش رفت و دست شو جلو برد.
_خسته نباشی اوستا
اوستا اسد دست شو فشرد و گفت:
_درمونده نباشی پسرم
romangram.com | @romangraam