#بازیچه
#بازیچه_پارت_42



که یک نفس سر کشید.


رد اخم کم کم روی صورت امیر نشست و چهره اش را ترسناک کرد

_چی گفتی سیمین؟ شوخی مسخره ای بود


سیمین خجالت زده و بغض کرده سرشو پایین انداخت.


ترانه که لحن گفتاری اش از ما دو تا تاثیر گذار تر بود شروع به گفتن ماجرا کرد.


_خلاصه که آقا امیر اگه شما قبول کنین، با سیمین صوری نامزد کنید. اونو از این ازدواج اجباری نجات میدین


امیر چهره ی جدی به خودش گرفته بود و عمیقا تو فکر بود.

بعد از چند دقیقه سکوت به لبانش تکانی داد و محکم گفت:


_نه، مگه بچه بازیه...


نگاه شو به سیمین دوخت


_خودم با عمه صحبت می کنم.


سیمین با چشمانی لبا لب پر و لحنی لرزان گفت:

_لازم نیست، آقا امیر حرفامون و فراموش کنید


با حالی داغون از پشت میز بلند شد.

اشکاش دونه دونه از چشمانش سر میخورد. و روی گونه هایش می نشست.


_من میرم


من و ترانه بلند شدیم که دنبالش بریم که امیر جدی لب زد:

_بزارین کمی تنها باشه


عصبی و طلبکار بهش توپیدم.

_میمردی قبول کنی، بدجور دلش و شکستی.


امیر کلافه دستی تو موهاش کشید و گفت:

_خواهر من مگه بچه بازیه، من دو روز دیگه نامزدی رو بهم بزنم. چجوری تو رو عمه نگاه کنم


ترانه دستاشو تو هم قلاب کرد و اغوا گر لب زد:

_آقا امیر سیمین دختر خوشگل و نجیبیه، نزار از دستت لیز بخوره


خنده ی نامحسوسی روی لبم نشست. مگه ماهیه لیز بخوره...


دستم و روی دست امیر گذاشتم و جدی گفتم:

_سیمین همه چی تمومه نزار لیز بخوره


چهره ی امیر به سرخی میزد.

آخرم نتونست تحمل کنه و بلند زد زیر خنده، بریده بریده گفت:

_مگه ماهیه، امان از دست شماها



romangram.com | @romangraam