#بازیچه
#بازیچه_پارت_41


سیمین دست شو روی میز کوبید و تهدید وار لب زد:

_خفه، دو دقیقه تحمل کنید.

کارد بخوره به شکماتون، مبادا تا امیر جانم نیومده سفارش بدین


ترانه با دست محکم روی پیشانی اش کوبید و سرش را روی میز گذاشت.


کفری از رفتار سیمین گوشی ام را برداشتم و مشغول شدم.


بعد از تقریبا یه ربع امیر با تیپی ساده وارد فست فودی شد.


صندلی را کشید و نشست.

_سلام ببخشید دیر کردم


با تیکه لب زدم:

_چه عجب یکم دیر تر میومدی به جای ناهار، شام میخوردیم.


امیر بی اعتنا به حرفم منو را برداشت و رو به سیمین که مسخ شده نگاهش می کرد گفت:

_چه میخوری سیمین؟


لبخند عمیقی روی لب سیمین نشست رو به من و ترانه گفت:

_وایی اول از من پرسید


ترانه محکم سقلمه ای به پهلوش زد تا بیشتر از این گند نزنه.

امیر کپ کرده نگاهش ببین سه تامون در گردش بود.

سکوت عمیقی بینمان حاکم بود.


امیر بدون توجه به اطراف مشغول خوردن پیتزایش بود.


استرس گرفته بودم.

نمیدانستم چه واکنشی نسبت به حرف هایمان نشان می دهد.


به پیتزای رو به روم زل زده بودم. اشتهایم کور شده بود.


ترانه بیشگون آرامی ازم گرفت و چشم و ابرو آمد تا شروع کنم.


کمی به امیر نگاه کردم و زمزمه وار گفتم:

_خودت شروع کن من نمیتونم


هر سه مثل زامبی به امیر زل زده بودیم.


امیر لحظه ی سرشو بالا آورد.

لقمه ی جویده نشده در دهانش را کنار لپش نگه داشت و با لحن زاری گفت:

_باز چه نقشه ی شومی برام کشیدین؟


سیمین که طاقت اش طاق شده بود. رک و پوست کنده گفت:

_امیر منو میگیری؟


لقمه تو گلوی امیر پرید.

و با صورتی سرخ شده به سرفه افتاد. هول کرده لیوان نوشابه ی به دستش دادم.

romangram.com | @romangraam