#بازیچه
#بازیچه_پارت_39
چشمانم اندازه ی توپ تنیس شد. آبجی...
آخه کجای من شبیه این مرد عصا قورت داده ی کنارمه.
تیله هایش عمیق مرا هدف گرفت. برق چشمانش دلم را زیر و رو کرد.
دست سمت جیب کتش برد و همانطور که کیف پول چرمش را بیرون می کشید گفت:
_کی گفته خواهرمه؟
دخترک با تمام سادگی بچه گانه اش لب زد:
_آخه چشمای دوتاتون رنگیه خب خواهر برادرید دیگه
آقای خواننده قهقهه اش به هوا رفت.
لبخند عمیقی روی لبم شکل گرفت.
چهره ی خندانش عجیب به دل می نشست.
جان جان به دل می نشست. این همه بی جنبه بازی نوبر بود به خدا.
نکنه دارم دیوانه میشم.
خودم، خودم را مواخذه می کردم.
تراولی سمت دخترک گرفت و چند شاخه ای از گل ها جدا کرد.
دخترک خنده ی از ته دلی کرد و نگاهی به تراول در دستش انداخت و گفت:
_اینکه خیلی زیاده آقا
چراغ سبز شد. آقای خواننده دوباره لپش را کشید و گفت:
_بقیشش مال خودت شیرینک
بوقی برای دخترک زد و حرکت کرد.
راستش انتظار همچین برخورد مهربانی را ازش نداشتم. انتظار داشتم به آن دخترک بی اعتنا باشد.
بازم زود قضاوت کرده بودم.
با یک دست رانندگی میکرد و نگاه شو به رو به رو دوخته بود. با دست دیگرش گل های رز قرمز را به طرفم گرفت.
مردد دستم به سمت شاخه های گل رفت.
_ممنون
صدای زمزمه اش در گوشم پژواک شد.
_لیاقت خانم زیبایی مثل شما بیشتر از ایناست
شرمگین سرم و پایین انداختم. گونه هایم گر گرفت.
مطمئن بودم به رنگ خون در آمده بودند.
****
سیمین و ترانه با چشمانی مشتاق و چهره ی هیجان زده نگاهم می کردند.
دستم را به سمت بطری آب معدنی روی میز بردم و جرئه ای ازش نوشیدم.
آنقدر حرف زده بودم گلویم خشک شده بود.
romangram.com | @romangraam