#بازیچه
#بازیچه_پارت_37



آقای خواننده ناچارا با لبخند تصنعی سلفی میگرفت.


لبخند عمیقی روی لبم شکل گرفت.

اذیت کردن این خواننده ی مغرور عجیب سرحالم میکرد.


یه ربع کنار خیابان الاف ایستاده بودم. لعنتی تاکسی گیرم نمی آمد.

کفری گوشی ام را از کیفم بیرون آوردم. و سعی کردم اینترنتی تاکسی بگیرم.


صدای بوق مکرری روی اعصابم رژه می رفت. عوضی مزاحم شده بود.

_من می رسونمتون


مردک بیشعور ول کن نبود. سرم پایین انداخته بودم و بهش توجهی نداشتم.

_من می رسونمتون


اخم غلیظی روی چهره نشاندم و سر بلند کردم و عصبی بهش توپیدم

_مزاحم نشو عوض..


با دیدن آقای خواننده که با ابروهای بالا رفته نگاهم میکرد حرف تو دهنم ماسید


_من می رسونمتون خانم امینی


میمرد از اول خانم امینی را به حرفش می بست. مردک آزار گرا...

_فکر کردم مزاحمه متاسفم، ممنون تاکسی میگیرم


دستی داخل موهاش کشید. انگار کلافه بود

_تا الان گیرتون نیومده، مطمئن باشید تو این هوای سرد گیر نمیاد تعارف نکنید


ناچارا سوار ماشینش شدم.

_ممنون مزاحم شدم


نگاه مهربانی بهم انداخت و گفت:

_مراحمید


گیج و منگ نگاهش میکردم. تو همین دو برخورد پی برده بودم که دو شخصیتیه...


یه بار جدی و مغرور یه بار خندان و مهربان...


ولی باید اعتراف میکردم. محبت به آن تیله های خوشرنگ عجیب می آمد.


یه جورایی مثل جادو عمل می کرد و آرامش و به وجودت تزریق می


کرد.


سنگینی نگاهم را حس کرد. و سریع مچم را گرفت.

گر گرفته به روی خودم نیاوردم و نگاهم را از پنجره به بیرون دوختم.


_خونه میرید


کوتاه جواب دادم


romangram.com | @romangraam