#بازیچه
#بازیچه_پارت_36
ممنونی زیر لب زمزمه کردم.
با چشمانش به فنجان دست نخورده ام اشاره کرد و گفت:
_نمی خورید؟
خب خب منتظر همین لحظه بودم. باید اشتباهش را به رویش می آوردم.
و حسابی ضایعش می کردم.
نگاه چندش آوری به قهوه انداختم.
با اینکه بوی خوبش زیر بینی ام می پیچید و وسوسه ام می کرد که مطابق میلم عمل کنم سریع گفتم:
_خیر، قهوه ی تنها حالم و بد میکنه. ترجیحا با شیر میخورم.
از دروغی که گفتم خودمم تعجب کردم. من از شیر متنفر بودم.
با چشمانی ریز شده نگاهش بین من و فنجان قهوه در گردش بود.
حسی بهم میگفت فهمیده دروغ میگم.
_متاسفم الان میگم براتون عوضش کنن
لبخند تصنعی روی لبم نشاندم. همینم مانده قهوه با شیر بخورم.
اونوقت که روی کت مارک چند میلیونیش بالا بیارم.
هم دست خودم رو می شود. هم آقای خواننده از دروغم با خبر
کیفم را برداشتم و از پشت میز بلند شدم و گفتم:
_ممنون من باید برم دیرم شده
متقابلا به رسم احترام از جایش بلند شد. کارت ماشینش را به سمتم گرفت
_اینو لازم ندارم، باشه پیشتون
هیچ دوست نداشتم دوباره به بهانه ی لازم بودن کارت ماشینش باهاش قرار بزارم.
_لازم نیست، پیش خودتون باشه احیانا دوباره به مشکل میخورید.
یه جورایی بهش تیکه انداختم.
والا مگه من الاف این خواننده ی خوشتیپم...
تا آمد حرفی بزنه و مخالفت کنه. صدای جیغ مانند چند دختر مانعش شد.
_کارن خودتی...
کلاهش را پایین تر کشید. نگاهم رنگ شیطنت گرفت.
به لبانش تکانی داد
_نه اشتب
تو حرفش پریدم و هیجان زده گفتم:
_بله خودشونن، آقای نیک زادن
دخترا هیجان زده به سمتش آمدند و دورش جمع شدند.
توجه همه به آن سمت جلب شد.
romangram.com | @romangraam