#بازیچه
#بازیچه_پارت_34
گرم بودن ماشین کمی خواب آلودم کرده بود. با صدای گوشیم بی حال دستم و تو کیفم کردم و گوشی ام را برداشتم.
نگاهی به صفحه اش انداختم، شماره ناشناخته بود. آیکون سبز رنگ و لمس کردم و جواب دادم:
_بله
صدای بم و خشدار مردی تو گوشم پیچید:
_خانم امینی
_بله فرمایید
صدای ناهنجار کلاویه های پیانو که انگار به سرعت لمس شدند چهره ام را در هم کرد.
_سلام،کارن نیک زادم به جا آوردید؟
اوه اوه آقای خواننده، مگر میشد آن تیله های دریایی را از یاد برد.
بعد از کمی مکث جواب دادم:
_سلام، بفرمایید آقای نیک زاد کاری داشتید؟
امیدوار بودم خبر خوبی برایم داشته باشد، و هر چه زودتر من آزگارو از
دست تاکسی ها نجات بدهد.
نفس عمیقی کشید مکثش کمی طولانی شد. انگار برای گفتن حرفی مردد بود
_من به مشکل خوردم، کارت شناسایم رو لازم دارم. میشه لطف کنید بهم برش گردونید؟
ناامید و مغموم از درست نبودن ماشینم البته ای زیر لب گفتم.
_خونه اید؟
هیچ دوست نداشتم آدرس شرکت و براش بفرستم.
از یه طرف نمیخواستم با امیر یکی به دو کنم.
و از طرف دیگر همکارانم اگر من و با آقای خواننده می دیدن وجه خوبی برایم نداشت و سریع شایعه درست میکردن.
_خیر، کافی شاپم. لوکیشن و براتون میفرستم
ممنون سردی زمزمه کرد و به مکالمه پایان داد.
یک چهار راه دور تر از شرکت کافی شاپ کوچکی واقع بود. که اکثر وقتا برای استراحت به اونجا می رفتم.
محیط آرام و ساکتی داشت. و برای چند لحظه هم شده آرامش و به من هدیه میداد.
کرایه را حساب کردم و از ماشین پیاده شدم. چند قدم برداشتم و
دستگیره چوبی در را لمس کردم و وارد شدم.
موجی از گرما و بوی خوش قهوه حس قابل وصفی را به وجودم منتقل کرد.
به طرف میز چوبی گرد دونفره ی کنار پنجره رفتم. کیفم را روی میز قرار دادم و صندلی را بیرون کشیدم.
پسر جوانی به سمتم آمد و پرسید
_چی سفارش میدید خانم؟
romangram.com | @romangraam