#بازیچه
#بازیچه_پارت_33
_ سلام دخترم خوبی؟
آقای سدیری همسن و سالای پدرم بود. و همیشه جدا از بحث کار مرا دخترم صدا میکرد.
متقابلا لبخندی زدم و گفتم:
_ممنون، میتونم یه سوال ازتون بپرسم؟
از الان با سبحانی اعلام جنگ کرده بودم باید حساب کار دستش میومد.
_بپرس دخترم
دستام و تو هم قلاب کردم و به لبانم تکانی دادم:
_من مهندس دوم این پروژم، یعنی حضورم تا به اینجا بی معنی بوده؟
چهره ی جدی به خودش گرفت. رد اخم کم رنگ روی صورتش شکل گرفت:
_نه دخترم کی همچین حرفی زده؟ همونقدر که هیراد جان برای این پروژه تلاش کرده، تو هم پا به پاش زحمت کشیدی.
نگاهم سمت سبحانی کشیده شد. با پوزخند نظاره گرم بود. آقای سدیری رد نگاهم را گرفت و ادامه داد:
_شما دو تا مهندس های خوب شرکت من هستین، حالا هیراد جان کمی تجربش بیشتره، ولی همکاری دوتاتون باعث شده این پروژه به ثمر برسه
من همین و میخواستم، باید کسی به سبحانی ثابت میکرد. که تلاش دوتامون باعث موفقیت این پروژه شده نه اون تنها...
کمی بعد مرد میانسالی به همراه یک آقای جوان سی یک دو ساله که خوشتیپ و خوش قیافه بود. به سمت مان آمدن.
قبلا یه آشناییت کوتاه باهاشون داشتم. آقای سهیلی و پسرش از مالکان اصلی پروژه بودند.
****
انگشتان مردانه ام آرام کلاویه های سفید و سیاه پیانو را لمس می کرد.
صدای خنده ی مستانه و سرخوش دختری تو گوشم می پیچید.
_میدونی چقدر دوستت دارم؟
با لبخند نظاره گرش بودم
_چقدر؟
چند قدم نزدیکم شد. چشمان شیطون و دلربایش را لوچ کرد.
دستش را جلوی صورتش گرفت و همچون دختر بچه انگشتانش را یکی یکی بالا آورد و عدد ده را نشان داد.
باد خنکی پیچید و موهای طلایی رنگش را به رقص در آورد. مسخ شده لب زدم:
_چقدر کم؟ ولی میدونی من چقدر دوستت دارم؟
چشمانش را با حرص آشکاری ریز کرد و دست به کمر با قاطعیت گفت:
_خب معلومه به اندازه ی تمام دنیا...
چند قدم فاصله را طی کردم و دستم را به سمت موهای فر طلایی اش بردم
_نه، حتی اندازه ی تمام دنیا هم برای دوست داشتنت کافی نیست جوجه طلایی...
قطره اشکی از گوشه ی چشمم سر خورد و روی گونه ام نشست.
لعنت به خاطرات گذشته...
از پشت پیانو بلند شدم. گوشی ام را از روی میز چنگ زدم.
دستانم مردد روی شماره اش نشست.
****
سرم را به پنجره ی ماشین تکیه داده بودم.
romangram.com | @romangraam