#بازیچه
#بازیچه_پارت_32
جفت ابروهایم بالا پرید. با چشمان شاکی و طلب کار نگاهش کردم. و سوالی پرسیدم:
_استارت ساخت از فردا؟ مگه هفته ی دیگه نبود؟
دست داخل جیب شلوار خوش دوختش کرد و شانه اش را به چهارچوب تکیه داد
_من تصمیم شو گرفتم؟
از پشت میز دستم را مشت کردم. دندان هایم را محکم روی هم فشار دادم.
مردک عوضی، چطور بدون مشورت با من همچین تصمیمی گرفته بود!
_با اجازه ی کی؟ با من مشورت کردید؟
چشمانش را ریز کرد و تکیه اش را از چهارچوب گرفت و وارد اتاق شد.
دستانش را روی میز گذاشت و خم شد:
_ اجازه از شما؟ مثل اینکه متوجه نیستید شما مهندس دوم این پروژه این، و رسما حضورتون بی معنیه
نفسم را عصبی بیرون دادم. بحث کردن با این مردک نفهم هیچ سودی نداشت. پوزخندی زدم و با غیظ گفتم:
_ درسته حق با شماست
با تردید نگاهم کرد. انتظارش را نداشت به این زودی کنار بکشم.
_میاین ناهار؟
خونسرد دستام و تو هم قلاب کردم و گفتم:
_چرا نیام؟
کمی جا خورد ولی موضعش را حفظ کرد. نگاهی به تیپ ساده ام انداخت.
نگاهش جوری بود. که تمام اعتماد به نفسم را ویران میکرد. به لبانش تکانی داد و گفت:
_به نظرم نیاید
به وضوح منظورش را فهمیدم. اما به روی خودم نیاوردم. اصولا هیچ وقت برای آمدن به شرکت تیپ های آنچنانی نمیزدم.
چون از جلب توجه متنفر بودم.
از پشت میزم بلند شدم به سمت کاناپه ی گوشه ی اتاق رفتم و کت چرم مشکی و کیف دستی ام را برداشتم و گفتم:
_من از این قرار مطلع نبودم و وقتی برای زدن تیپ آنچنانی و عطر گرون قیمت نداشتم.
ولی شما با این همه وقت...
مثل خودش نگاه چندش واری بهش انداختم. آدمی نبودم که ارزش آدم ها را پایین بیاورم یا اعتماد به نفس شان را نابود کنم.
ولی در برابر آدم های بیشعور ساکت نمی ماندم:
_ سلیقه ی خوبی نداشتید
تاکسی رو به روی رستوران شیکی توقف کرد. کرایه را حساب کردم و پیاده شدم.
وارد رستوران شدم و به سمت میزی که برامون رزو شده بود رفتم.
آقای سدیری و سبحانی کنار هم نشسته بودند. و جیک تو جیک بحث میکردند.
حدس اینکه سبحانی تو گوشش ورد بخواند که من را، از این پروژه کنار بگذارد اصلا سخت نبود.
صندلی را کشیدم و همانطور که پشت میز میشستم گفتم:
_سلام
نامحسوس دست از بحث کشیدند.
آقای سدیری لبخندی روی لبش نشاند و گفت:
romangram.com | @romangraam