#بازیچه
#بازیچه_پارت_31
دست از خنده کشید و با چشمانی که اندازه توپ تنیس شده بود پرسید:
_ناموسنا؟
بی تفاوت از روی صندلی بلند شدم و به طرف کتری و قوری روی گاز رفتم.
چای دیگری برای خودم ریختم و گفتم:
_امیر سرم و بردی خیلی وراجی، آره، آره، آره
چشم غره ی ترسناکی بهم رفت. و بیشعوری زیر لب نثارم کرد.
با آمدن مادر و پدرم دست از بحث کشیدیم.
از پنجرهی ماشین به بیرون نگاهی انداختم.
برف همچون لباس سفیدی بر تن خیابان ها و درختان نشسته بود.
هوا یخ و سوزناک بود.
سکوت عمیقی فضای ماشین را فرا گرفته بود.
میدانستم این سکوت زیاد دوام نمی آورد. و همانطور هم شد:
_شمارهی اون آقای خواننده رو بده به من، خودم ماشینتو تحویل می گیرم.
نگاه از خیابان گرفتم و بهش چشم دوختم:
_با تو تصادف کرده؟
اخم میان دو ابروی پر پشتش شکل گرفت. با زبانش لبش را تر کرد و گفت:
_فقط میخواستم کمکت کنم
سرم و به پشتی صندلی تکیه دادم و چشمانم را روی هم گذاشتم و لب زدم:
_ممنون خودم از پسش بر میام
به بن بست خورده بودم. مغزم دیگر کشش نمی داد.
اینقدر به صفحه ی لب تاپ خیره شده بودم. چشمانم می سوخت.
با وسواس نگاهی به نقشه ی تکمیل شده انداختم.
همش حس میکردم یک جایش مشکل داشت.
کلافه و خسته لب تاپ و بستم و سرم و روی میز گذاشتم. تا کمی اعصابم آرام شود.
تقه ای به در خورد. سرم را از روی میز برداشتم. دستی به مقنعه ام کشیدم و گفتم:
_بفرمایید
مهندس سبحانی تو چهارچوب در قرار گرفت. بوی عطر گرمش توی اتاق پیچید.
نگاهی کوتاه به تیپ خاصش کردم. انگار قرار بود بره مهمانی...
_سلام خانم مهندس خسته نباشید
متعجب و کنجکاو از حضورش لب زدم:
_سلام ممنون، کاری داشتید؟
لبخند کم رنگی روی لبش جا گرفت. من این لبخند را خوب میشناختم.
از نگاهش که با تفریح بهم خیره شده بود. حس خوبی نداشتم.
به ساعت مچی دستش نگاه کرد و گفت:
_امروز با مالکان پروژه قرار ناهار داریم، یه جورایی یه جشن کوچیک به مناسبت استارت ساخت از فردا...
romangram.com | @romangraam