#بازیچه
#بازیچه_پارت_29

جلوی در خانه‌مان توقف کرد. کارت ماشین و کارت شناسایی‌اش را به طرفم گرفت و گفت:

_پیش شما امانت، وقتی ماشین‌تون رو سالم تحویل گرفتین برش


گردونید.


اوف، باز دوباره از لحن و چشمانش غرور می پاشید. به احتمال زیاد توقع داشت ازش نگیرم.

ولی من پرو تر از این حرف‌ها بودم. کارت‌ها را ازش گرفتم و در ماشین را باز کردم.

_خانم امینی...


به سمتش برگشتم و گفتم:

_بله

گوشی‌اش را از جیب کت اسپرت مشکیش بیرون کشید. صفحه‌اش را لمس کرد و گفت:

_شمارتون رو می فرمایید؟

_چرا؟


پوزخندی گوشه‌ی لبش جا خوش کرد. اخم غلیظی روی چهره‌ نشاند و با کنایه لب زد:

_میخوام مزاحمتون بشم....

متقابلا اخمی به چهره نشاندم و خنگ نگاهش کردم.

بازدمش را عمیق بیرون داد و با لحنی کلافه گفت:

_ماشین‌تون تعمیر بشه چجوری بهتون اصلاع بدم؟ توقع ندارین که

بیام بست در خونتون بشینم؟


حسابی ضایع شده بودم. من نفهم باید می فهمیدم طرف عاشق چشم و ابرویم نشده که ازم شماره میخواد.


سکوت پیشه کردم. در واقع حرفی برای گفتن نداشتم. حرفش آنقدر حق


بود. که همان لال می ماندم بهتر بود.

_استخاره می گیرید؟

چشم غره ای بهش رفتم و به لبانم تکانی دادم.

بعد از سیو کردن شماره‌ام از ماشین بیرون آمدم. کیفم و دسته گلم را تو یه دست گرفتم.


همینکه میخواستم در ماشین را ببندم دوباره صدایش در گوشم پژواک شد.

_خانم امینی

این مرد مغرور دیگر چه از جانم می خواست! بله‌ی عصبی زمزمه کردم.

که او را نامحسوس به خنده انداخت.

_خریداتون


همان لحظه جا داشت محکم بخوابانم فرق سرم، این همه حواس پرتی ام هیچ توجیهی نداشت.

لبخند خجولی زدم.

بعد از برداشتن کیسه‌های خرید که سنگینی‌شان راه رفتن درست را ازم سلب کرده بود.


رو به آقای خواننده گفتم:

_ممنون بابت امروز، هر چند که اشتباه از خودتون بود.


عمیق نگاهم کرد. بدون اینکه به گفته هایم توجهی داشته باشد.

خداحافظی زیر لب گفت و پایش را روی پدال گاز گذاشت.


romangram.com | @romangraam