#بازیچه
#بازیچه_پارت_28
پشت ترافیک سنگین این شهر دودی گیر افتاده بودیم. نه من حرفی میزنم نه او...
به گلهایم دستی کشیدم. لبخند پهنی مهمان لب هایم شد.
آقای خواننده نفس عمیقش را آه مانند بیرون داد و گفت:
_قبل ترها گل مورد علاقهی عزیز کردهی قلب منم، همین رزها بود با همین دو رنگ
لحنش غمگین بود و پر از درد...
نگاهم در نگاه آبی رنگش گره خورد. برق اشک به وضوح در تیله هایش نمایان بود.
نمیدانم توهمی شده بودم. یا او طور خاصی نگاهم میکرد.
با صدای بوق مکرر ماشین پشتمان به خودش آمد و آن نگاه پر از حس را ازم گرفت.
انگاری زود قضاوت کرده بودم. این آقای خواننده هم، قلبی در سینه داشت.
قلبی که شاید به دست کسی مچاله شده بود. و او را اینگونه سنگ کرده بود.
_آدرس منزل و می فرمایید؟
بعد از گفتن آدرس از پنجره ماشین نگاهم را به بیرون سوق دادم. تو افکارم غوطه ور بودم.
دستش را به سمت سیستم برد و یکی از موزیک های خودش را پلی کرد.
این مرد به معنای واقعی خودشیفته بود. می دانستم میخواست رسوایم کند.
_من و نمی شناسید؟
خب شنیدن این سوال زیاد دور از انتظار نبود.
_خیر
تیله های خوشرنگش خندان شد. حسی بهم میگفت مسخرهام میکند.
البته که مقصر اصلی خودم بودم. بازی را من شروع کرده بودم و او دنباله اش را گرفته بود.
_من کارنم، کارن نیک زاد...
بله خودم میدانستم. لازم نبود خود خودشیفتهات را معرفی کنی.
خب حالا چیکار کنم؟
مثل دخترهای عاشق پیشهی دورت قربون صدقت برم!
بر خلاف جدال درونم، چهرهام را بی تفاوت نشان دادم و گفتم:
_افرا امینی
لبخند دختر کشی روی لبش نشاند. دوباره با حالت خاصی که مطمئن بودم برای تحت تاثیر قرار دادن بود. موهایش را به بالا هدایت کرد و لب زد:
_من خوانندم...تا حالا موزیکهام رو نشنیدید؟
خیلی دلم میخواست حقیقت را بهش بگویم و اطمینان بدهم که او را می شناسم تا دست از سرم بردارد.
ولی غرورم مانع این کار می شد.
موزیک های غمگینش را هزار بار گوش داده بودم و صدای دلنشینش را تحسین کرده بودم.
زبانم را چرخاندم و جواب دادم:
_جدی؟ نه نشنیدم، موفق باشید
گوشهی لبش بالا رفت. انگار به سختی خندهاش را کنترل می کرد.
عجب آدم سمجی بود.
romangram.com | @romangraam