#بازیچه
#بازیچه_پارت_27



در ماشین را باز کرد و خریدهایم را روی صندلی عقب گذاشت و عصبی محکم در را کوبید.


یه ربع بعد یدک کشی آمد و ماشینم را به تعمیر گاه برد.


آهنگ بی کلام آرامی سکوت ماشین را شکسته بود.

فضای گرم و بوی ادکلن‌خاص و تلخ آقای خواننده، لبخند کم رنگی روی لبم نشانده بود.


نامحسوس زیر چشمی نگاهش کردم. ابروهایش سخت بهم پیوند خورده بود.

ته ریش مرتبش به آن صورت استخوانی و فک زاویه دارش عجیب می آمد.


چند لاخ از موهای مشکی لختش روی پیشانی‌اش افتاده بود. چشمان آبی‌اش، سرد و بی روح به جلو دوخته شده بود.

منکر جذابیتش نمی شدم.

_آدرس منزل و می فرمایید؟


ته دلم یه حسی قلقلکم میداد. سادیسم نداشتم.

ولی فقط همین یک بار دلم میخواست، این آقای خواننده را کمی، فقط کمی اذیت کنم.

_خونه نمی رم...


کوتاه سوالی نگاهم کرد. لبم را تر کردم و گفتم:

_اول میرم شیرینی فروشی، بعدشم گل فروشی

جفت ابروهایش بالا پرید. احتمالا الان با خودش میگفت چه دختر بی پروا و پرویی

از لای دندان های چفت شده‌اش گفت:

_می رید خاستگاری؟


لحنش کفری و عصبی بود. این مرد مغرور حتی پای حرفش هم

نمی ماند.

_اگه حواس پرتی شما کار دست ماشینم نمی داد. هرگز مزاحم شما نمی شدم.


فرمون را چرخاند. و وارد کوچه‌ی فرعی شد. با دست آزادش موهای مزاحم روی پیشانی‌اش را به بالا هدایت کرد:

_مشکلی نیست من حرفم رو پس نمی گیرم خانم...


رو به روی شیرینی فروشی معروفی توقف کرد. از ماشین پیاده شدم و


وارد مغازه شدم.

جعبه به دست از مغازه بیرون آمدم. به محظ نشستنم در جعبه را باز کردم و بهش تعارف زدم.

کدر نگاهم کرد و میل ندارمی زیر لب گفت.


به نظرم این آقای خواننده از اون دسته افرادی بود که همیشه اخم به چهره دارند.

همان عصا قورت داده‌هایی که با یک من عسلم خورده نمی‌شدند.


با لذت عطر فضا را استشمام کردم. به گل‌های رنگا رنگ نگاهی انداختم.


طبق معمول همیشه به سمت رزهای سفید و صورتی رفتم. چند شاخه‌ای جدا کردم.

نیم ساعتی بود. آقای خواننده را علاف خودم کرده بودم. میدانستم این کارم هیچ اخلاقی نیست.

سریع حساب کردم و از گل فروشی کوچک بیرون آمدم.


خورشید نم نمک طلوع می کرد. و سیاهی بر آسمان چیره می شد.

romangram.com | @romangraam