#بازیچه
#بازیچه_پارت_25

رد اخم روی ابروهایش جا خوش کرد. لبخند از روی لبش رفت و تکیه‌اش را از میز گرفت.


چند قدمی نزدیکش شدم و لب زدم:

_و از من بی تجربه خواهش کردن باهاتون همکاری کنم، جالب نیست؟

حالش به وضوح گرفته شد. دستانش را مشت کرد صورتش از خشم رو به کبودی میزد.


از لای دندان های چفت شده‌اش گفت:

_زیاد دل خوش نباش این پروژه اول و آخرش مال خودمه

خنده‌ی آرامی کردم و توجهی به حرف محالش نکردم. نگاهم را دور تا

دور اتاق شیشه ای چرخاندم و گفتم:

_برای این حرفا خیلی دیره مهندس


با آمدن آقای سدیری دست از بحث کشیدیم. و تمام تمرکزمان را به ارائه دادیم.


بعد از اتمام جلسه به دستور مادر به فروشگاه زنجیره ای نزدیک شرکت رفتم و مشغول خرید کردن شدم.


بعد اتمام خرید حساب کردم.

و با دستانی پر به سمت ماشینم رفتم. کیسه های نایلون را روی زمین گذاشتم و در ماشین را باز کردم.

سریع کیسه ها را روی صندلی ولو کردم و پشت فرمون نشستم.


ماشین و روشن کردم. همینکه میخواستم حرکت کنم. تکان شدیدی خوردم و پیشانی ام محکم با ضرب روی فرمون فرود آمد.


درد عمیقی توی سرم پیچید. صدای نالم سکوت ماشین و شکست.

منگ و گیج بودم. آرام سرم و از فرمون جدا کردم.


مردی هول شده در ماشینم را باز کرد. نگاه نگرانی بهم انداخت.

دستش سمت پیشانی دردناکم رفت.

سرم را عقب کشیدم. آرام و با احتیاط دستم را روی پیشانی ام گذاشتم.


چهره ام از درد جمع شد و مایعی روی انگشتانم نشست. حدس اینکه خون بود چیزی سختی نبود.

_خوبین خانم؟


چشمانم را آرام باز و بسته کردم و نگاهم را سمت مرد نگران سوق دادم.

تیله های آبی رنگ نگرانش دورانی روی صورتم می چرخید.

چهره اش کمی آشنا بود. ذهنم به سمت بیلبورد های بزرگ شهر رفت. و آن خواننده ی مغرور چشم آبی...


منگی از سرم پرید. خیره خیره نگاهش میکردم.

خودش بود. خود خودش...


کارن نیک زاد مشهور و به قول سیمین کراش دخترای مملکت...


_خانم به نظر حالتون خوب نیست بریم بیمارستان؟

با شنیدن لحن گیرا و مؤدبش به خودم آمدم و کوتاه گفتم:

_ممنون خوبم


نگاه ازش گرفتم و از آینه ی کوچک جلوی ماشین زخم پیشانی‌ام را وارسی کردم.

کنار شقیقه‌ام کمی ورم کرده بود.



romangram.com | @romangraam