#بازیچه
#بازیچه_پارت_24
حرصی مشتی به بازویش زدم و دلخور گفتم:
_خیلی بیشعوری
خنده ی صدا داری کرد و خسته گوشهی چشمش را مالوند:
_آشتی، بلند شو برو خوابم میاد
با ذوق خودم را پرت بغلش کردم. و محکم وصدادار گونهاش را بوسیدم.
یهویی گفتم:
_سیمین رو تو بگیر دختر خوبیه...
چهرهی خندانش به آنی درهم رفت. دلم میخواست محکم بخوابونم تو دهنم که بی موقع باز نشه.
ترسناک و با چهرهای سرخ شده نگاهم میکرد. سریع ازش فاصله گرفتم و دستانم را تسلیم وار بالا بردم:
_به خدا بی منظور گفتم، آخه خیلی بهم میاین
سکوت کرده بود. لبخند تصنعی روی لبم نشاندم و زمزمه کردم:
_شب بخیر داداشی
سریع از اتاقش جیم زدم. بدبخت سیمین عاشق چه آدم عصا قورت دادهای شده بود.
****
تا کمر روی نقشه ها خم بودم. تمام این هفته وقت و تمرکزم روی کشیدن این چند تا نقشه گذشته بود.
هفته ای که برای من پر بود از استرس و بحث و کل کل فراوان با
مهندس سبحانی خود خواه
قرار بود امروز یه کنفرانس کوتاه از ایده های دوتامون برای آقای سدیری رئیس شرکت ارائه بدیم.
زوم نقشه بودم رو به مهندس سبحانی که مشغول اصلاح ریزه کاری ها بود گفتم:
_اینجا پلکانی باشه بهتر نیست؟
چند لحظه کوتاه نگاهم کرد و حق به جانب جواب داد:
_نه
حرصم گرفته بود دیگه از بحث کردن با آدم نفهمی مثل اون خسته شده بودم.
تو این یک هفته اعتماد به نفسم را به صفر رسانده بود. خیلی خودش را دست بالا می گرفت.
به ایده ها و نظرام توجهی نداشت. حرف حرف خودش بود.
با لج پاک کنی را برداشتم و روی نقشه کشیدم.
_چیکار میکنی؟
مدادی به دست گرفتم و بدون ذره ای توجه بهش مشغول اصلاح شدم.
_ بی تجربه
نوک مداد و با خشم روی نقشه فشار دادم و گفتم:
_درسته من بی تجربه
لبخندی کم رنگی روی لبش جا گرفت. و با غرور به میز تکیه داد نگاهم کرد.
کمر راست کردم و سوالی گفتم:
_ولی در تعجبم که چرا به آدم با تجربه ای مثل شما اعتماد نکردن ؟
romangram.com | @romangraam