#بازیچه
#بازیچه_پارت_23

_حاجر جان اینقدر این بچه رو اذیت نکن. من کمی خستم بهتره دیگه رفع زحمت کنیم.


عمه ام حرف روی حرف احمد آقا نیاورد و با دلخوری از امیر رو گرفت.


تعارف های مادر و پدرم به نتیجه نرسید. بعد از بدرقه عمه با امیر مشغول جمع کردن بشقاب های میوه خوری شدیم.


امشب باید باهاش حرف میزدم این قهر و دلخوری زیادی طول کشیده بود.

امیر مشغول شستن ظرف‌ها شده بود کنارش رفتم و گفتم:

_برو استراحت کن با من


کمی ازم فاصله گرفت:

_خودم انجام میدم برو بخواب


میدانستم به فکرمه، امیر برادری خوبی بود بی‌نهایت خوب...

بعد از شب بخیر به مادر و پدرم به سمت اتاقم رفتم. پشت میز تحریزم نشستم. و مشغول خواندن کتابی شدم.


کمی بعد به ساعت دیواری داخل اتاق نگاهی انداختم. هدیه‌ای که برای امیر خریده بودم و برداشتم و از اتاق خارج شدم.


تقه ای به در زدم. منتظر اجازه اش نماندم و داخل شدم.

روی تخت یک نفره‌اش دراز کشیده بود و ساعدش را روی چشمانش گذاشته بود.

_بهت یاد ندادن بدون اجازه وارد نشی؟


بدون توجه به کنایه‌اش چند قدمی برداشتم و لبه ی تختش نشستم.

شانه‌ی پهن و سفتش را لمس کردم و دلجویانه لب زدم:

_ببخشید، نباید اینجوری قضاوتت میکردم. آشتی کنیم؟


تخس و کوتاه جواب داد:

_نه

باز پسر بچه شده بود. کتاب روی دستش قرار دادم و گفتم:

_ببین برات کتاب گرفتم.


ساعدش را از روی چشمانش برداشت. و نگاه مرددی به من و کتاب انداخت.

کتابو برداشت. چند صفحه‌ای ورق زد و سرسری نوشته هایش را می خواند.


خوب بود کم کم داشت نرم میشد. الان بهترین موقع بود نظرش را نسبت به سیمین بفهمم.

تمام امیدم این بود که امیر هم علاقه‌ای به سیمین داشته باشد.

وگرنه، که برای راضی کردن برادر من باید هفت خان رستم را رد میکردی.


_سیمین میخواد ازدواج کنه

همانطور که سرش گرم کتاب بود. بدون هیچ تغییری در صورتش بیخیال و فارغ گفت:

_به سلامتی، خوشبخت بشه


پوف کلافه ای کشیدم نه باید خودم دست به کار میشدم وگرنه بخاری از برادر من بلند نمی شد.

_ولی به خواست خودش نیست به اجباره


نگاهش را از کتاب گرفت و بهم چشم دوخت. نفسش را آه مانند بیرون داد و با حسرت لب زد:


_کاش یکی هم بود ما تو رو بهش قالب میکردیم.


romangram.com | @romangraam