#بازیچه
#بازیچه_پارت_22



_صوری نامزد کنین


رنگ از رویش پرید و مبهوت بهم نگاه کرد.

تنها راه خلاص شدنش امیر بود. عمه حاجر بیشتر از سیمین امیر را دوست داشت.


حالا اگر امیر از سیمین خاستگاری می کرد. امکان نداشت عمه حاجر قبول نکند.

_دیونه شدی؟


شانه ای بالا انداختم و گفتم:


_یا ازدواج اجباری یا ازدواج صوری، تو که از خداته با امیر باشی، شاید خدا خواست داداشمم عاشقت شد.


خجالت زده سرش را پایین انداخت و در فکر فرو رفت.


_الان نمیخواد جواب بدی، فکراتو بکن بعدا جواب بده.


سیمین لبخند کم جانی زد و محکم بغلم کرد.

حداقل کاری که ازم بر می آمد. رساندن این سیمین عاشق به برادرم بود.


کارم سخت شده بود. جواب سیمین مشخص بود. ولی راضی کردن امیر نه...


بعد از صرف شام، من و سیمین مشغول شستن ظرف ها شدیم. و مادر و عمه حاجرم روی مخ امیر رژه میرفتن.


بعد از شستن ظرف ها به طرف سالن خانه رفتیم و روی مبل نشستیم.

عمه گوشی را به طرف امیر گرفت و گفت:

_عمه جان نگاه چه دختر خانمیه


سیمین به یک باره بلند شد و گوشی را از دست مادرش قاپید چهرش را درهم کشید و گفت:

_اینو که وقتی میبینی باید کفاره بدی.


پقی زدم زیر خنده، امیر دوباره نگاهی به عکس کرد و قهقه‌اش روی هوا رفت.


پدرم و احمد آقا فارغ از سر و صدای زیاد ما کپ میزدن و توجهی بهمان نداشتند.


عمه عکس های دیگری نشان امیر داد که همشون با حسادت سیمین خط خوردن. دختره‌ی عاشق دیوانه...


عمه غضبناک نگاهی حواله‌ی سیمین کرد. و دوباره گوشی را به سمت امیر گرفت و لب زد:

_پسر خوشگلم، این دختر شهلا خانمه، طراح لباسه خیلیم تو کارش موفقه، اینو دیگه نمیتونی رد کنی. بهشون خبر بدم آخر این هفته بریم خاستگاری؟


مادرم با تشویق حرف عمه را تایید کرد و گفت:

_بریم پسرم؟ خیلی دختر خوشگلیه


امیر کلافه دستی به موهای حالت دار مشکی‌اش کشید و برای صدمین بار گفت:

_عمه جان، مادر عزیزم، نمیخوام. قصد ازدواج ندارم.


عمه حاجر عصبی بهش توپید:

_یعنی چی؟ خوبیت نداره پسر مجرد بمونه


لحن عمه ام آنقدر بلند و مواخذه گر بود که توجه احمد آقا را جلب کرد:


romangram.com | @romangraam