#بازیچه
#بازیچه_پارت_21

داخل آشپزخانه مشغول درست کردن سالاد بودم. سیمین کنارم ایستاده بود و مشغول ناخونک زدن به کاهوها بود.


_امشب بیمارستان شیفت نداشتی؟


با دهان پر جواب داد:

_نه، چند روزی مرخصی گرفتم.

جفت ابروهایم بالا پرید سوالی پرسیدم:

_چرا؟


انگار با سوالم داغ دلش تازه شد، به سمت کانتر رفت و از پارچ آب، لیوانی برای خودش ریخت. قلوپی نوشید و غم زده گفت:

_قراره بریم کاشان، خونه ی پدربزرگم


گوجه ای برداشتم و مشغول قاب قاب کردنش شدم:

_چرا ناراحتی حالا؟


کلافه روی صندلی میز ناهار خوری چهارنفره‌مان نشست و دستانش را درهم قلاب کرد و جواب داد:

_بابا بزرگم گیر داده با پسر عموم ازدواج کنم.


گیج شده دست از سالاد درست کردن برداشتم و قدمی به سمتش رفتم:

_یعنی چی؟ نمیفهمم، به اجبار؟


اشک در چشمان عسلی روشنش حلقه زد بینی اش را بالا کشید و جواب داد:

_نمیدونم، به خدا نمیدونم...بابا بزرگم فقط یه جمله ورد زبونشه اونم اینکه که عقد دختر عمو پسر عمو رو تو آسمونا نوشتن


چشمانش لبا لب پر شده بود. و سخت در انتظار باریدن بودن بالاخره طاقت نیاورد و آرام گریست. خفه و آرام پچ زد:

_من دوستش ندارم...


جعبه دستمال کاغذی روی میز را به طرفش گرفتم و روی صندلی کناری اش نشستم:

_چرا به عمه حاجر و بابات چیزی نمیگی، مخالفت کن


نگاه خیسش را به رو میزی داده بود. میدانستم تو افکارش غوطه‌ور بود. به لبانش تکانی داد و گفت:

_فکر کردی نگفتم، صد بار مخالفت کردم.


نفسش را عمیق و آه مانند بیرون داد:

_ولی هر دفعه یه جور جواب گرفتم. میگن حسام پزشک موفقیه و موقعیت خوبی داره. تو هم که پرستار شغل‌هاتونم به هم میخوره


دستم را روی دستش گذاشتم و گفتم:

_میخوای من با عمه حاجر صحبت کنم؟


سرش را به معنی نه تکان داد.


فکری در سرم جولان می داد. از روی صندلی بلند شدم و نگاهی به سالن خانه انداختم. وقتی مطمئن شدم کسی حواسش به ما نیست. آروم زمزمه کردم:

_سیمین یه فکری دارم.


امیدورانه نگاهم کرد که ادامه دادم:

_تنها راه خلاصت شدنت داداش منه، از امیر کمک بخوایم؟


گنگ و گیج لب زد:

_نمیفهمم یعنی چی؟ چه کمکی

romangram.com | @romangraam