#بازیچه
#بازیچه_پارت_17

_نه ممنون


لبخند رفته رفته از روی لبش پاک شد، ازم رو گرفت و به زمین ها چشم دوخت.


شاید یکی از اصلی ترین دلایل امیر همین دختر باز بودن مهندس هیراد سبحانی بود. طوری که زبان زد خاص عام شده بود.


مغرور و خوشتیپ بود. برای تحت تاثیر قرار دادن چیزی کم نداشت ولی وصله ی من نبود.

کمی بعد ازش خداحافظی کردم و به سمت شرکت رفتم.


به نقشه های نیمه کاره روی میزم نگاهی انداختم. خسته آهی کشیدم کارم حسابی در آمده بود.

کیفم را روی میز پرت کردم و پشت میز نشستم. یکی از نقشه های روی هم تلنبار شده را برداشتم و مشغول شدم.


تقه ای به در اتاقم خورد. دستی به چشمان خسته‌ام کشیدم، لعنتی ریزه کاری‌های زیادی داشت.


نگاهی به ساعت دیواری در اتاق انداختم. تقریبا دوساعت بود سخت مشغول بودم.


کش و قوسی به بدنم دادم و گفتم:

_بفرمایید


امیر با اخم غلیظی که روی چهره‌اش نشانده بود وارد اتاق شد.


نقشه های در دستش را روی میز ولو کرد و گفت:

_مهندس امینی، لطفا تا فردا همه‌ی این نقشه های نیمه کاره رو کامل کنید.


با چشمان گرد شده به نقشه های روی میز نگاهی انداختم، نقشه‌های خودم کم بود حالا اینا هم بهش اضافه شده بود. با اعتراض لب زدم:

_امیر جان این همه نقشه اینجایه، چجوری همشون رو تا فردا کامل کنم؟


چهره ای مغمومی به خودم گرفتم و گفتم:

_میشه ازت خواهش کنم، خودت حلش کنی داداش خوشگلم؟


پوزخند صدا داری بهم زد و بی توجه به حرفم ازم رو گرفت.

و سرد لب زد:

_خیر مهندس امینی، بنده سرم شلوغه، آخه در حال دزدیدن پروژه‌های این و اون هستم.


خجالت زده سرم را پایین انداختم. محکم در و کوبید تکانی شدیدی خوردم.


پوف کلافه ای کشیدم و ماتم زده و خسته نقشه ی دیگری برداشتم.


امروز حداقل باید دو، سه، ساعتی اضافه کار می ماندم. و این نقشه ها را تکمیل می کردم.


تاریکی کم کم به اتاق چیره می شد. بعد از چند ساعتی کار کردن، خسته از پشت میزم بلند شدم.


از پنجره به بیرون نگاهی انداختم. رهگذر ها از این بالا شبیه نقطه ی کوچکی دیده می شدند.

آسمان کمی نارنجی و قرمز رنگ شده بود. و حسابی گرفته.


فقط دانه های سفید برف میتوانست غبار آسمان این شهر را ناپدید کند.


سکوت عمیقی پا بر جا بود. و این نشانه ی این بود که تقریبا همه رفته بودند.


از پنجره چشم گرفتم. و روی میزم را مرتب کردم. نقشه های تکمیل شده را زیر میز قرار دادم.

کیفم را برداشتم و از اتاق خارج شدم. همانطور که حدس زده بودم به جز آقای رحیمی سرایدار شرکت که مشغول تمیز کاری بود.

romangram.com | @romangraam