#بازیچه
#بازیچه_پارت_16
_نه
از جواب صریح و محکمش یکه خوردم توقع نداشتم اینطور جلوی مامان و بابا ضایعم کنه.
مغموم به سمت مبل های راحتی وسط خانه رفتم و نشستم.
پدرم متوجه ی حال بدم شد:
_دخترم ناراحت نشو امیر رو که میشناسی
لبخند تصنعی روی لبم نشاندم.
موقع ناهار این بار مامان بود که صدایش زد اما با جواب محترمانه ی اشتها ندارم امیر روبه رو شد.
پسره ی بی عقل انگار هنوز پنج سالشه که اینطور قهر میکنه و خودش و توی اتاق حبس...
****
ماشینم را کناری پارک کردم.
نگاهی به اطراف انداختم نفس عمیقی کشیدم و هوای پاک لواسان و به ریه هام هدیه دادم.
مهندس سبحانی بدون توجه به حضور من به زمین های خاکی زل زده بود.
مطمئن بودم ایده هاشو تجسم میکرد.
_سلام مهندس
روی پاشنه ی پا به طرفم چرخید.
کت و شلوار سرمه ای خوش دوختی به تن داشت.
قد بلند، هیکلش متوسط اما رو فرم، سبزه رو با چشمان عسلی رو هم رفته بدک نبود.
کنج لبش بالا رفت و قدمی به طرفم برداشت و گفت:
_مهندس امینی، متوجه ی اومدنتون نشدم
بی تفاوت به لحن بمش زمزمه کردم:
_مشکلی نیست.
جلوتر رفتم، تا چشم کار میکرد زمین بود. اطراف باغ و کمی جلوتر چند تا رستوران شیک...
قرار بود شهرک لوکس و مدرنی تو این چهار هکتار زمین ساخته بشه.
دفعه ی اولم نبود که این زمین ها را می دیدم.
قبل قرارداد هم آمده بودم. پروژه سخت و سنگینی بود.
_به نظرم جای خوبیه، براش ایده های مدرنی دارم
_ایده های مدرنی داریم...
متوجه ی کنایه ی کلامم شد و گفت:
_البته
عمیق نگاهم کرد. دستی تو موهای مشکی حالت دارش کشید و لبخند دختر کشی روی لبش نشاند:
_میتونم ناهار دعوتتون کنم؟
کوتاه ولی محکم جواب دادم:
romangram.com | @romangraam