#بازیچه
#بازیچه_پارت_15


نمی دانم درست چند شب بود که نخوابیده بود. یک شب دو شب سه شب...



اتمام آن آلبوم لعنتی جانی در بدنم نگذاشته بود.


کینه و نفرت قلب سیاهم را در برگرفته بود. کلمه‌ی انتقام روی مخم رژه میرفت و اعصابم را متشنج میکرد.


کلافه سرم و روی فرمون گذاشتم. چرا این کابوس لعنتی تموم نمی شد؟


اون ساحره ی لعنتی با چشماش جادو میکرد و با صداش قلب تو اسیر...


باید تموم بشه باید این کابوس لعنتی تموم بشه این دفعه من تمومش میکنم.


نه به خاطر خودم فقط به خاطر مادرم...


****

کلید و داخل قفل چرخاندم. حیاط کوچک خانه را طی کردم. کنار پادری بوت هایم را در آوردم و وارد خانه شدم.


موجی از گرما گونه های یخ زده ام را نوازش کرد. بوی خوش غذا معده ام را مالش داد.

پالتویم را از تنم در آوردم و بند جالباسی کردم‌. صدایم را روی سرم گذاشتم و گفتم:

_سلام اهل خونه من اومدم


پدرم کنترل به دست همانطور که به سمت تی‌ویی میرفت نگاه کوتاهی بهم انداخت گفت:


_سلام بابا جان خوش اومدی


لبخند عمیقی به رویش زدم. دور تا دور خانه را رصد کردم خبری از شیشه های شکسته آن لیوان نبود.


حتما امیر قبل از اینکه مامان و بابا بیان، خانه را مرتب کرده بود.


همیشه بحث ها و دعوا هایمان بین خودمان حل میشد. هیچ وقت دوست نداشتیم مامان و بابا را ناراحت کنیم.


به طرف آشپزخانه رفتم مادرم جلوی گاز ایستاده بود. از پشت بغلش کردم و گونه‌اش را محکم بوسیدم:

_احوال ملک خاتون، زیارت قبول


لبخند ملیحی روی لبش نشاند و گفت:

_ مرسی مادر، قبول حق


کمی بهم نزدیک شد نگران به سالن خانه نگاهی انداخت:

_مادر امیر گرفته و ناراحت بود چیزی شده؟


به طرف یخچال رفتم و بطری آبو برداشتم و داخل لیوان کمی آب ریختم جرئه نوشیدم و جواب دادم:

_نگران نباش، احتمالا مربوط به کارشه


از آشپرخانه خارج شدم و به طرف اتاقم رفتم. لباس هایم را با بافت مشکی و شلوار راحتی تعویض کردم.


کش موهام و باز کردم و دستی بینشون کشیدم. از اتاقم خارج شدم.


با پشت انگشتم تقه ی به در اتاق امیر زدم و گفتم:

_داداشی میتونم بیام داخل؟



romangram.com | @romangraam