#بازیچه
#بازیچه_پارت_14
این دفعه اما نتوانست خودش را کنترل کند و قهقه وار خندید.
صدای بلند قهقه اش سکوت آرام کتابخانه را شکست.
کتاب ها را سریع از دستم گرفت و نگاهش را بهم دوخت.
غرق چشمان آبی دریاییاش شدم.
مسخ شده نگاهم میکرد. دستانش کمی می لرزید.
رفته، رفته، دریای شفاف و خندان چشمانش کدر شد. و حلقه ی اشک همانند غباری روی تیله هایش نشست.
به یک باره تمام کتاب ها از دستش سر خورد و صدای ناهنجاری ایجاد کرد.
از شوک در آمدم دستم را روی لب هایم نشاندم و هینی کشیدم.
نگاهم از روی کتاب های پخش شده روی زمین به مرد روبه رویم چرخید. انگار تو این دنیا نبود.
چهرهاش تغییر حالت داد و ابروهای مشکی موربش به هم پیوند خورد.
_خوبین آقا؟
با شنیدن صدایم به خودش آمد. سری تکان داد و آره ضعیفی زیر لب زمزمه کرد.
خم شد و مشغول جمع کردن کتاب هایش شد. دستانش به وضوح میلرزید.
انگار حال خوشی نداشت.
بعد از کمی مکث خم شدم و کمکش کردم.
قامت راست کرد. کتاب ها را به طرفش گرفتم.
_ممنون
سریع از جلوی چشمانم محو شد.
شانه ای بالا انداختم. این روزها آدم ها هم عجیب و غریب شده بودند.
مثلا خود همین مرد مجهول چند دقیقه پیش قهقهاش به هوا رفته بود.
ولی به ثانیه نکشید. تغییر حالت داد.
بیخیال آن مرد شدم و همان کتاب جلد قرمز که نویسندهاش ریموند کاور بود را برداشتم و حساب کردم. و از کتابخانه بیرون آمدم.
****
پشت ترافیک این شهر لعنتی گیر افتاده بودم. سردرد امانم را بریده بود.
عصبی چند بار با مشت روی فرمون کوبیدم:
_چرا،چراحالا، اونم بعد از این همه سال
کلافه بستهی سیگارم را از داخل داشبورد برداشتم و با فندکم روشنش کردم. پک عمیقی بهش زدم.
آن تیله های سبز وحشی دوباره آرامشو ازم گرفته بود. و منو پرت گذشته کرده بود.
هیج عوض نشده بود هنوز هم همان دختر شاد و سرزنده بود. بدون هیچ عذاب وجدانی...
با شصتم گوشه ی چشمم را مالوندم، شدیدا میسوختن
romangram.com | @romangraam