#بازیچه
#بازیچه_پارت_13
سرگردان بین قفسه ها چرخیدم. به سمت قفسهی ته سالن رفتم.
دست جلو بردم و کتابی را برداشتم. روی جلد قرمز رنگش دست کشیدم. (وقتی از عشق حرف می زنیم) زیر لب نوشته ی جلد را میخواندم.
_اینا رو بگیرید لطفا
صدای بم و دلنشین مردی سه متر به هوا پراندم. کتاب داخل دستم به زمین افتاد.
قلبم محکم در سینه ام می تپید.
بی توجه به حال و روزم کتاب های طلنبار شده روی دستش را به سمتم گرفت.
و پرو پرو به زور به دستم داد.
کتاب ها کمی سنگین بود. متحیر و مبهوت نگاهم میخ کتابهای توی بغلم بود.
عجیب دلم میخواست چهره ی این مرد مجهول پرو را ببینم. ولی این کتاب ها دیدم را نسبت به او گرفته بود.
کنجکاویم به حد خودش رسیده بود. کمی دستانم را پایین کشیدم و قد بلندی کردم.
مردی خم شده و مشکی پوش عصبی دنبال کتابی میگشت.
کلاه آدیداس لبه دار و ماسک مشکی روی صورتش چهره اش را کامل پوشانده بود.
نامحسوس و آرام یک پایم را به زمین کوبیدم. از اینکه از چهره اش چیزی دستگیرم نشده بود. کفری شدم.
قامت راست کرد و کتاب دیگری روی دستم گذاشت. خوشیپ و قد بلند بود.
سنگینی کتاب ها کمرم را به درد آورده بود، اکثر ژانر کتاب ها روانشناسی و چند تایی هم در مورد موسیقی بود.
اخم روی چهره نشاندم و به لبانم تکانی دادم:
_آقای محترم، این کتاب ها خیلی سنگینه الاناست که از دستم بیوفته
سکوت پیشه کرد و با دستش عدد دو رانشان داد. احتمالا منظورش این بود که دوثانیه یا دو دقیقه شایدم دوساعت صبر کنم.
از طرز فکرم خندم گرفت آخه دو ساعت...
هر چند از این نقاب دار خوشتیپ بعید نبود.
_آها پیداش کردم
نفس راحتی کشیدم. چه عجب بالاخره دوباره صدای دلنشین این آقای مجهول و شنیدیم.
خدا رو شکری زیر لب زمزمه کردم. که صدای خندهاش در آمد.
_تموم شد، میتونین امانتی هام رو بهم بدین
جان جان مثل اینکه این آقا بیشتر از آنچه که فکرش را میکردم پرو و خودخواه تشریف داشت.
عملنا منو با خدمتکارش اشتباه گرفته بود.
وگرنه این طرز قدر دانی و تشکر از فردی که بهت لطف کرده کمکت کنه نیست. هر چند که به زور بود تا به دلخواه...
کتاب ها را به سمتش گرفتم و با کنایه لب زدم:
_خیلی ممنون، لطف بزرگی کردین با این کتاب های سنگین یه ربعی الاف من شدین.
romangram.com | @romangraam