#بازیچه
#بازیچه_پارت_12


_لطفا همین یک بار، فقط همین یک بار، از این پروژه انصراف بده قول میدم خودم به‌جات جبران کنم.


پوزخند عمیقی روی لبم شکل گرفت. قدم به قدم ازش دور شدم و تلخ گفتم:

_پس بگو دردت چیه، از اولشم باید میفهمیدم چشمت به این پروژست. تو دنبال نفع خودتی...


مات و خشک شده نگاهم میکرد نم اشک در چشمان خوشرنگش حلقه زد و گفت:

_متاسفم برات


پشیمان و عصبی از به زبان آوردن همچین حرف مزخرفی در و محکم کوبیدم و حیاط کوچک خانه را طی کردم.


تنها چیزی که می توانست کمی آرامم کند قدم زدن بود.

به خیابان های بی روح و یخ زده و درختان عریان نگاه می کردم.


مطمئن بودم صورتم از شدت سرما سرخ شده بود. آسمان بالای سرم خاکستری و گرفته بود. و هوای دی ماه خشک و سوزناک...


چند سالی میشد وضع همین بود. زمستان های سرد و خشک، به ندرت به خودش رنگ برف را می دید.


این شهر دودی تشنه ی سفید شدن بود.


آنقدر فکر کرده بودم مخم داشت می ترکید.

امیر هیچ وقت تا به حال در تصمیم های من دخالتی نکرده بود. همیشه و همیشه حمایتم کرده بود.


این اولین بار بود. که اینطور جدی و مصمم جلوی تصمیمم می ایستاد.


درست از روزی که قول این پروژه بزرگ به من و مهندس سبحانی داده شده بود.

امیر هر روز توی گوشم ورد میخواند که این پروژه را قبول نکنم.



اما من مطابق میلش عمل کردم و این پروژه را قبول کردم.

اهمیت این پروژه برای منی که تازه یکسال به این مجموعه پیوسته بودم. اعتبار بزرگی به حساب می آمد.


البته تو این یکسال من خودم و به خوبی نشان دادم و حسابی پیشرفت کرده بودم.

وگرنه همچین پروژه های بزرگی فقط مختط مهندس های با تجربه و قهار بود.


میدانستم حرفی که به امیر زدم دلش را بدجور شکسته بود و حسابی ناراحتش کرده بود.


حالا باید چند روز منت کشی کنم تا از دلش در بیارم. آنقدر راه رفته بودم پاهایم گزگز میکرد.


چشمم به کتابخانه ی بزرگ و مدرنی افتاد. به یقین یک کتاب خوب میتوانست هدیه آشتی کنون باشد.


بی درنگ وارد کتابخانه شدم. فضای نسبتا بزرگی داشت. ولی خلوت بود.


به مرد مسنی با موهای جوگندمی که پشت میز نشسته بود. و عینک مستطیلی شکلی به چشم داشت.

سلام کردم.

آنقدر غرق کتاب در دستش بود. که به اطراف توجهی نداشت. و احتمالا صدای منو نشنیده بود.


لبخندی روی لبم شکل گرفت. به سمت قفسه های چوبی رفتم. به کتاب های قطور نگاهی انداختم.


هر از گاهی کتابی بر میداشتم و مطالعه میکردم. کتاب خواندن واقعا حالم را خوب می کرد.


مرا از دنیای بی روح و سردم دورم می کرد و به دنیای جادویی خودش می برد.

romangram.com | @romangraam