#بازیچه
#بازیچه_پارت_11
ته سیگارش را جلویم انداخت و با کفشش خاموشش کرد. بی توجه به زجه ها و التماس هایم ازم رو گرفت:
_دیره واسه این التماس ها خیلی دیره افرا...
با تمام سنگدلی و بیرحمی توجهی به زجه ها و التماس هایم نکرد و رهام کرد.
ذهنم به گذشته ها رفت من تاوان پس دادم. بدجورم تاوان پس دادم.
***
(شش ماه قبل)
_حق نداری، من همچین اجازه ی بهت نمیدم اون پروژه لعنتی رو قبول کنی.
داد و هوار های عصبانی برادرم امیر سکوت خانه را شکسته بود. امروز صبح موقع امضا کردن آن قرارداد خودم و برای همچین جنجالی آماده کرده بودم.
با چند قدم خودم را بهش رساندم با دستم محکم تخت سینهی عضلانی اش کوبیدم و بلند تر از خودش هوار کشیدم:
_بسه، بسه، امیر من الان مهندس اون پروژه ام، امروز رسما با امضا کردن قرارداد مسئولیت اون پروژه رو قبول کردم
چرا نمیفهمی برای این حرفا خیلی دیره؟
کتش را در آورد و با عصبانیت بر روی زمین پرتش کرد. دو دکمه ی بالای پیراهن مردانه اش را باز کرد.
صورتش سرخ شده بود و رگ گردنش متورم، دیوانه وار دور خودش می چرخید.
لگد محکمی به گوشهی مبل که وسط خانه جا گرفته بود زد. صدای آخ بلندش در آمد.
چشمانش را محکم از درد روی هم فشار میداد. خم شد و با دستش انگشتان پایش را گرفت.
سوژهی توپی برای خندیدن بود، ولی الان وسط این جنجال وقتش نبود.
_خواهر عزیز من، من دلم نمی خواد با اون سبحانی هیز همکاری کنی، من سالهاست اون مردک حر..و..م
لا اله الا الله، من سالهاست اون مردک می شناسم.
کلافه دستی به صورتم کشیدم.
فایده نداشت، حرف زدن با این امیر عصبانی هیچ فایده ای نداشت.
حرف، حرف خودش و قلدر بازیش بود.
خونسرد به سمت جالباسی دیواری کنار در رفتم. پالتوی چرم قهوهی رنگم و برداشتم و همانطور که به تن می زدم گفتم:
_من یه دختر بچه ی هیجده، نوزده ساله نیستم. بیست و پنج سالمه عاقلم و بالغ و هیچ نیازی به اجازه ی تو ندارم.
لب باز کرد تا حرفی بزند. دستم را به معنی سکوت بالا آوردم و ادامه دادم:
_بزار خیالت و راحت کنم، من وقتی مسئولیتی رو قبول کنم تا آخرش پاش هستم. حتی به اشتباه
دستی زیر چشمان قرمز شده اش کشید.
ناگهان لیوان شیشه ای روی میز عسلی را براشت و محکم کوباندش کنار دیوار و فریاد زد:
_من برادر بزرگتم، نمی زارم. حتی اگه بهاش اخراج شدن دوتامون از اون شرکت لعنتی باشه
راه رفته را برگشتم و به خرده شیشه های روی زمین اشاره کردم و گفتم:
_بزرگتری کردن، به هوار کشیدن و شیشه شکستن و زورگویی نیست بزرگتری کردن به احترام گذاشتنه...
لحنش را آرام کرد و چشمان نگرانش را بهم دوخت:
_من فقط نگرانتم، چرا نمیفهمی؟
دستم را گرفت. و التماس وار زمزمه کرد:
romangram.com | @romangraam