#برایت_میمیرم_پارت_74

خواهد بود . شایدم بیشتر . فکر کنم برم ساحل "

محکم گفت " فکر خیلی خوبیه . بهتره از این جا دور باشی "

بعضی مواقع میترسیدم از اینکه من و مامانم اینقدر شبیه هم فکر میکردیم . دوباره بهش اطمینان دادم که حالم خوبه

، این که انقدر خستم که میخوام برم بخوابم ، و با احساس بهتری گوشی رو قطع کردم . قیل و قال راه ننداخته بود _

که اصلا مامانم همچین ادمی نیست _ ولی خب خودم هم یه سری جزئیات رو بهش نگفته بودم تا ناراحت نشه .

فکر کردم که یه زنگ به سیانا بزنم ، اما انقدر خسته بودم که هیچی از اون لیست شکایت هام رو به یاد نمیاوردم .

بعد از این که یه کم خوابیدم ، دوباره همشون رو مینویسم . سیانا خودش با اون سرو کله میزد ، چون از رابطه ی

قدیمی ما خبر داشت .

فقط دلم میخواست بخوابم ، برا همین همه ی چراغ ها به جز اونی که مال راهرو بود رو خاموش کردم ، بعد به رخت

خوابم رفتم ، لباسام رو در اوردم و رو تختم سقوط کردم . انقدر حس خوبی داشت که یه ناله کردم و کش و قوس

اومدم _ بعد حس خوبم رو با فکر کردن به بدن وایات خراب کردم .

مردک تهدید کننده بود . قبل از اینکه تصوراتم از این جلوتر بره ، خودم رو مجبور کردم که یاد این بیوفتم که چطور

مثل باسن یه اسب رفتار کرده بود . بفرما . عمل کرد .

با احساس ارامش ، چرخیدم و بلافصله خوابم برد .

فصل 6


romangram.com | @romangram_com