#برایت_میمیرم_پارت_38


هنوزم به نظر از دستم عصبانی بود . او خدای من ، به غروراقا برخورده ؟ وای چه بد .

جواب داد " هنوز به هیچ غیر نظامی ای اجازه ی ورود به صحنه داده نشده. به خبرنگار ها هم هنوز اجازه ندادن وارد

شن . تا وقتی که بازرسی اولیه تموم شه . ممنون میشیم اگه تا پایان بررسی ها با کسی تماس نگیرین "

گفتم " درک میکنم " . واقعا گفتم . قتل مسئله ی جدی ای بود . فقط امیدوار بودم به این اندازه جدی نبود که ستوان

بلادزورث به اون جا بیاد . بلند شدم ، از کنارش رد شدم و یه لیوان قهوه برا خودم ریختم " چقدر دیگه طول میکشه

" ؟

" تخمین زدنش سخته "

دیدم که داره به لیوان قهوه نگاه میکنه ، برا همین گفتم " بفرمایین ، برای خودتون بریزین . من میرم یه کم دیگه

اب بیارم تا دوباره یه سری دیگه قهوه درست کنم " و بعدشم از دفتر رفتم بیرون و به سمت دستشویی رفتم ، و

مخزن اب قهوه جوش رو پر کردم .

مطمئنا از این که اون رو به جا نیاوردم خوشش نیومده بود . اگه فکر کرده بود که تو این دو سال میشینم غصه

میخورم که چرا ولم کرده ، الان متوجه اشتباهش میشد . و کلا ، اصلا چه انتظاری داشت ؟

بحث های قدیمی رو دوباره تکرار کنیم ؟

نه ، نه تحت این شرایط ، نه وقتی که داشت کارش رو میکرد . زیادی برا این کار حرفه ای بود . ولی خوب مطمئنا

انتظار داشت ، با وجود اتمام رابطمون ، بازم جوری رفتار کنم که انگار برای همیشه میشناختمش . خب ، این دیگه به

romangram.com | @romangram_com