#برایت_میمیرم_پارت_37

عبوسانه گفت " وایات بلادزورث " . به نظر میومد کارم اصلا براش خنده دار نبوده ، ولی خودم که داشتم کیف

میکردم .

اروم اسمش و برا خودم تکرار کردم و کمی لب هام رو تکون دادم ، بعد یهو قیافم رو جوری کردم که انگار به یاد

اوردم " اوه ! اوه ! الان یادم اومد . ببخشید ، اصلا با اسم ها میونه ی خوبی ندارم . مادرتون چطورن ؟ "
خانم بلادزوث از رو دوچرخه اش افتاده بود و یه چند تا دنده اش شکسته بود . وقتی حالش بهتر شده بود ،

عضویتش تو باشگاه به پایان رسیده بود ، ولی دوباره اون رو تمدید نکرد.

اصلا از اینکه مادرش رو در درجه ی اول اشناییتم قرار داده بودم ، خوشش نیومده بود . چی فکر کرده بود ، این که

تا اومد میپرم بغلش ، عین احمق ها گریه میکنم و التماسش میکنم که برگرده پیشم ؟ . عمرا . زن های خانواده ی

مالوری سخت تر از این حرفان .

" تقریبا دیگه کامل حالش خوب شده . فکر کنم بیشتر از این ناراحت بود که دیگه مثل قبل نمیتونه با سرعت جست

و خیز کنه "

" وقتی دیدینش ، سلام من رو بهش برسونین . دلم براش تنگ شده " بعدشم ، برای اینکه نشانش رو بسته بود به

کمربندش ، یه ضربه ی اروم به پیشونیم زدم .

" اه ! اگه نشانتون رو میدیم ، زودتر یادم میوفتاد ، ولی خب ، الان یه کم حواسم پرته . کاراگاه مکلنس نمیخواستن

که من با مادرم تماس بگیرم، ولی فکر کنم الان نصف شهر تو پارکینگ باشگاه جمع شدن ، پس میشه الان بهش

زنگ بزنم ؟ "

romangram.com | @romangram_com