#برایت_میمیرم_پارت_36

و این چیزی بود که داشتم بهش فکر میکردم ، وقتی با قد 091 خودش وارد دفترم شد . موهای تیره اش یه کم بلند

تر شده بود ، اما چشم های سبزش هیچ فرقی نکرده بود . هشیار ، تیز از روی باهوش بودنش ، و سختی شغل

پلیسیش .با اون نگاه سخت ، یه نگاه به سرتاپای من انداخت و نگاهش انگار حتی هشیار تر هم شد .

از دیدنش خوشحال نبودم . میخواستم یه لگد بهش بزنم ، و اگه مطمئن نبودم که دستگیر میشم ، درست همین کار

رو میکردم . برا همین تنها کاری رو کردم که یه زن خودباور اون کار رو میکرد . تظاهر کردم نشناختمش .

گفت " بلر " اومد جلو و نزدیکم وایستاد " خوبی ؟ "

برا چی اهمیت میداد ؟ یه نگاه ترسان و هشیارانه بهش انداختم ، درست مثل نگاهی که یه زن به یه مرد غریبه که

زود خودمونی میشه میندازه . و یه کم صندلیم رو کشیدم عقب و یه اینچ ازش دور شدم . " ام ... بله ، خوبم "

و بعدشم ماهرانه ظاهرم رو حیرت زده کردم ، جوری که انگار یه جورایی شناختمش ولی نمیتونستم اسمش رو به یاد

بیارم .

از خشمی که یه لحظه تو چشم های سبزش ظاهر شد ، شگفت زده شدم . مختصرا گفت " وایات "

یه کم بیشتر خودم رو عقب کشیدم " چرا چی ؟" ) این جا رو باید توضیح بدم . پسره گفته وایات ، دختره مثلا

خودش رو زده به نفهمیدن و انگار بد شنیده باشه ، میگه : “ Why what "?

یه جوری به دور و برم نگاه کردم که انگار دارم میبینم هنوز هم پلیس ها بیرونن که مبادا یهو پرخاشگر بشه _ که ،

خدایی ، قیافش نشون میداد ممکنه این طور بشه .


romangram.com | @romangram_com