#برایت_میمیرم_پارت_33

از کاراگاه مکلنس پرسیدم که ایا میتونم به مادرم زنگ بزنم یا نه . نه نگفت ، ولی گفت ممنون میشه اگه برای یه

مدتی صبر کنم ، چون به قول خودش مادرها رو میشناخت و میدونست یه کله میاد اینجا . برا همین میخواست قبلش

، به بازرسی صحنه ی جرم خاتمه بده .
خوب از اون جایی که اون مردی بود که خوب مادرها رو درک میکرد ، منم حرفش رو گوش کردم ، پشت میزم

نشستم و قهوه ام رو نوشیدم . و سعی میکردم که جلوی لرزش خودم رو بگیرم .

باید هر جوری بود راضیش میکردم که به مامان زنگ بزنم تا بیاد اینجا و مراقبم باشه . امشب به اندازه ی کافی بد

بوده ، مگه نه ؟

خب ، بدترم شد .

فصل 0

باید میدونستم که اون خودش رو نشون میده .

بالاخره ستوان بود و تو این شهر به این کوچیکی _ با 61 هزار نفر جمعیت _ قتل چیزی نبود که هر روز اتفاق

بیوفته .

قبل از اینکه ببینمش ، صداش رو شنیدم ، و حتی بعد از گذشت دو سال ، صدای عمیق و با روحش رو که نشون میداد

همیشه تو جنوب زندگی نکرده رو ، تونستم بشناسم . دو سال میگذره از اون زمانی که پشت سرش رو دیدم که

داشت بدون حتی گفتن یه " زندگی خوبی داشته باشی " خشک و خالی ، از من دور شد ، و با وجود گذشت دو سال ،

هنوز هم ضربان قلبم سرعت میگرفت . حداقل وقتی صداش رو شنیدم تو دفترم بودم _ داشت پشت در با پلیس

romangram.com | @romangram_com