#برایت_میمیرم_پارت_31
این همیشه چیز خوبی بود .
به سمت دستشویی فرار کردم ، که به مشکل ناشی از استرسم رسیدگی کردم ) ^__^ ( و بعدم دست هام رو شستم .
دست پوسته پوسته شدم میسوخت ، برا همین بعدش به دفترم رفتم و جعبه ی کمک های اولیم رو برداشتم . یه کم
پماد انتی بیوتیک روی جای خراش ها زدم و بعدم با یه بانداژ بلند بستمش .
فکر کردم به مامانم زنگ بزنم ، که مبادا این خبر درز کرده باشه و به گوشش رسیده باشه ، که در اون صورت مامان
و بابام تا سر حد مرگ میترسیدن . ولی بعد دیدم عاقلانه تره اگه اول از اون کاراگاه ها بپرسم که میتونم بهشون
زنگ بزنم یا نه . به سمت در دفترم رفتم و یه نگاه به بیرون انداختم ، اما اونا سرشون شلوغ بود ، برا همین
مزاحمشون نشدم .
خدایی بگم ، باسنم درد میکرد . خسته بودم . و صدای بارون هم باعث میشد بیشتر احساس خستگی کنم و نور اژیر
ها سرم رو درد میاورد . پلیس ها هم خسته به نظر میومدن ، تازه با وجود بارونی هاشون ، بدجور خیس شده بودن .
تصمیم گرفتم که بهترین کاری که الان میتونستم انجام بدم ، این بود که قهوه درست کنم . کدوم پلیسی بود که قهوه
دوست نداشته باشه ؟
عاشق قهوه های طعم دار بودم ، و همیشه کلی از اون ها رو تو دفترم نگه میداشتم . اما تجربه بهم نشون داده بود که
مردا طرفدار این نوع قهوه ها نبودن _ حداقل مردای جنوبی اون رو دوست نداشتن .
شاید مردای اهل سیاتل عاشق قهوه هایی با طعم شکلات یا تمشک بودن ، اما مردای جنوبی قهوه ای رو دوست
romangram.com | @romangram_com