#برایت_میمیرم_پارت_21
ادم بتونه فراموشش کنه ، حالا اگه تلویزیون رو فراموش کنیم که هر دقیقه اون رو بهت یاداوری میکردن .
بعد از اینکه معلوم شد هنوز هم موستانگ سفید در انتهای پارکینگ پارک شده ، افسر اسپانگلر و بارستو ، تو رادیو
ها ی بامزه ی کوچولویی که که به شونه هاشون متصل شده بود ، شروع به صحبت کردن ، و در زمان خیلی کوتاهی ،
یه ماشین سیاه و سفید دیگه هم وارد پارکینگ شد ، که ازش افسر واشینگتون و ویسکوسای خارج شدن . من و
دِماریوس واشینگتون با هم به یه مدرسه رفته بودیم ، و اون قبل از این که بره سراغ کارش ، یه لبخند کوچیک به من
زد . ویسکوسای یه مرد کوتاه ، با شونه های پهن و تقریبا کچل بود .
به من گفته بودن که داخل بمونم _ که اصلا با این قضیه مشکلی نداشتم _ و اون 4 نفر به سمت تاریکی و بارون رفتن
تا برن نیکولو پیدا کنن و ازش بپرسن که چه غلطی میکرده .
کلی حرف گوش کن شده بودم ، و وقتی افسر ویسکوسای برگشت داخل و یه نگاه تند و تیز به کل بدنم انداخت ،
هنوزم از جام تکون نخورده بودم . یه کم جا خوردم . الان که وقت چشم چرانی نبود ، میدونین که ؟
مودبانه گفت " خانوم ، دوست دارین که بشینین ؟ "
منم به همون مودبانه گی جوابش رو دادم " بله ، حتما " و روی یکی از صندلی های بازدید کننده ها نشستم . مونده
بودم که بیرون چه اتفاقی داره میوفته . چقدر دیگه طول میکشه تا همه چی تموم شه ؟
بعد از چند دقیقه ، ماشین های بیشتری با اژیر روشن وارد اونجا شدن . پارکینگم داشت شبیه انجمن پلیس ها میشد
. خدای بزرگ ، 4 تا پلیس نمیتونستن از پس نیکول بربیان ؟ باید تقاضای نیروی کمکی میکردن ؟ احتمالا دیوونه تر
romangram.com | @romangram_com