#برایت_میمیرم_پارت_22
از اونی بود که فکرش رو میکردم . شنیده بودم که وقتی مردم دیوونه میشدن ، قدرت ماوراء الطبیعه پیدا میکنن .
نیکولم که مطمئنا خل و چل بود . یه لحظه تو ذهنم تصور کردم که نیکول ، همونطور که داره به سمت من میاد تمام
پلیس ها رو به چپ و راست خودش پرتاب میکنه ، و فکر کردم که شاید باید برم تو دفترم سنگر بگیرم .
البته به افسر ویسکوسای نمیخورد که بزاره من برم سنگر بگیرم .
در حقیقت داشتم فکر میکردم که اون افسره اونقدرم که فکرش رو میکردم از من حمایت نمیکنه . یه جوری انگار
اون جا بود تا مطمئن شه .. من کاری نمیکنم.
اوه .
چندین سناریو ی مختلف تو ذهنم شکل گرفت . اگه اون اینجا بود تا جلوی من رو از انجام کاری بگیره ، اون وقت
اون کار چی میتونه باشه ؟ دستشویی کردن ؟ انجام کارهای اداری ؟
که واقعا نیاز داشتم هر دوتاش رو انجام بدم . و برای همینم بود که مغزم اول به اینا فکر کرد . اما شک داشتم که
دپارتمان پلیس به هیچ کدومشون علاقه ای داشته باشه . حداقل امیدوار بودم که افسر ویسکوسای علاقه ای به اونا
نداشته باشه ، مخصوصا اولیش هم .
نمیخواستم به این چیزا فکر کنم برا همین حواسم رو جمع اوضاع حاظر کردم .
اونا همچنین به نظر اصلا براشون مهم نبود که مبادا من از جا در برم ، برم بیرون و به نیکول حمله کنم . کلا ادم
خشونت طلبی نیستم ، مگه این که یکی زیادی منو تحریک کنه . تازه اونا اگه دقت میکردن میتونستن ببینن که
romangram.com | @romangram_com