#برایت_میمیرم_پارت_150
با ترس گفتم " اون این کارو نکرده " . پدر که طرف دشمن رو نمیگرفت ، مگه نه ؟ البته که اون نمیدونست وایات
دشمنه .
اون طور که من فکر میکنم ، وایات به بابا گفته که ما با هم هستیم ، و این جوری شده که بابا اصلا به اومدن من به
خونه ی اون ایرادی نگرفت .
" البته که گفت . میدونی ، ما مردا باید هوای هم رو داشته باشیم "
" اون این کارو نمیکنه ! تو هیچ وقت به جسون هیچ رازی رو نگفت . اصلا رازی وجود نداره . تو اینو از خودت
ساختی "
" نه خیر "
موبایلم رو دراوردم و با عصبانیت شماره ی مامان و بابا رو گرفتم . وایات خیلی راحت موبایلم رو مصادره کرد . دکمه
ی خاموش رو زد ، و بعدم اون رو تو جیب خودش گذاشت .
" بدش به من " از اون جایی که سمت چپم نشسته بود ، و منم که بازوم باندپیچی بود ، برا همین هیچ کاری
نمیتونستم بکنم . سعی کردم که تو صندلیم بچرخم ، ولی اصلا نمیتونستم بازوم رو تکون بدم و یه جورایی جلو راهم
رو گرفت و شونه ام محکم خورد به پشتی صندلی . برا یه لحظه جلو چشام ستاره میدیدم .
" اروم عزیزم ، اروم " صدای زمزمه وار وایات رو در بین موج های درد شنیدم ولی از اون جایی که صداش از سمت
راستم میومد یه لحظه گیج شدم .
romangram.com | @romangram_com