#بر_باد_رفته
#بر_باد_رفته_پارت_96
چارلز در حالی که بازویش را می گرفت گفت: «می فرمایین بریم روی نیمکت بشینیم؟»
با کمک چارلز از پله ها پایین آمد. هر دو در آن سوی علفزار روی نیمکتی آهنی، زیر بزرگ ترین درخت بلوط، جلوی عمارت نشستند. چارلز با خود فکر می کرد که زنان چقدر شکننده، و دل نازکند. کمی که از جنگ حرف می زنی فوراً ناراحت می شوند و به حال ضعف می افتند. این افکار شجاعت و مردانگی او را بیشتر کرد و هنگامی که نشستند دو برابر شد. اسکارلت عجیب به نظر می آمد، از صورت سفیدش نوعی جذابیت وحشی آشکار بود که قلب چارلز را به آتش می کشید. آیا اسکارلت از شنیدن اخبار جنگ ناراحت بود؟ یا از رفتن احتمالی او به جنگ این طور به هم ریخته و آشفته به نظر می رسید؟ باور کردنش مشکل بود. ولی چرا این قدر عجیب و غریب شده بود؟ چرا دستش این طور می لرزید، چرا وقتی با دستمال توری اش بازی می کرد انگشتانش تا این حد شکننده می نمود؟ و آن مژگان های فریبنده و برگشته و سیاه چرا این قدر به هم می خورد؟ درست مثل دختران عاشقی که در کتاب ها خوانده بود.
اسکارلت سه بار گلوی خود را صاف کرد و سعی کرد صحبت را شروع کند ولی نشد. وقتی نگاهش با نگاه چارلز تلافی می کرد چشمانش را پایین می انداخت، انگار که او را ندیده است. در افکار مغشوش خود جریان حوادث را دنبال می کرد و نقشه می کشید. «چارلز پول زیادی دارد و پدر و مادری هم ندارد که مزاحم من شوند و در آتلانتا زندگی می کند. اگر فوراً با او عروسی کنم، به اشلی ثابت می کنم که عشق او اصلاً برای من اهمیت ندارد - اصلاً دلم نمی خواسته که با او معاشقه کنم و از طرفی، این کار هانی را از حسادت خواهد کشت و دیگر کسی را پیدا نخواهد کرد که او را بگیرد و همه به او می خندند آن قدر می خندند که بترکند. ملانی را هم صدمه خواهد زد، زیرا او به چارلز خیلی علاقه دارد و همین طور استوارت و ترنت را...». به درستی نمی دانست که چرا می خواهد دوقلوها را آزار دهد. او فقط از خواهران آن ها بدش می آمد. «وقتی با درشکه به این جا برگردم، برای دیدار مادر و خواهرانم، از آن چه که با من کردن پشیمون می شن، از غصه مریض می شن، از حسادت می ترکن وقتی لباس های قشنگمو ببینند، وقتی خونه ای که مال خودم باشه و دیگه هرگز، هرگز به من نمی خندن.»
چارلز گفت: «این حرکت البته معنیش جنگه» و بعد دستپاچگی های پشت سر هم بالاخره ادامه داد: « ولی شما ناراحت نشین. همه چیز در عرض یک ماه تموم میشه، در عرض یک ماه اون ها رو به زوزه کشیدن می ندازیم. بله قربان! زوزه. من که خودم دلم نمی خواد این جنگو از دست بدم. متأسفانه که امشب جشن زیاد طول نمی کشه چون هنگ سوار باید به جونزبورو بره. برادران تارلتون رفتن تا این خبر رو به همه بدن. من می دونم که خانم ها خیلی ناراحت می شن.»
اسکارلت گفت: «اوه» و همین یک کلمه را کافی دانست. آرامش به وجودش بازگشته بود و جمعیت خاطری در او به وجود آمده بود. پوششی یخی روی هیجانات او را پوشاند و اسکارلت پیش خود فکر می کرد که دیگر هرگز گرم نخواهد شد. راستی این پسرک سرخ چهره چه عیبی داشت، شاید جذاب هم بود، او به همان خوبی پسرهای دیگر بود و اسکارلت تاکنون به آن توجه نکرده بود. نه دیگر هیچ چیز اهمیت ندارد، حتی اگر قرار باشد نود سال زندگی کند.
«نمی دونم کدوم یکی رو انتخاب کنم؟ به کارولینای جنوبی برم و به گروهان ویدهامپتون ملحق بشم یا به هنگ نگهبانان دروازه آتلانتا؟»
اسکارلت دوباره گفت: «: «اوه.» مژه هایش را چند بار به هم زد و به چشمان چارلز نگریست.
«شما منتظر من می شین، خانم اسکارلت؟ فقط خدا می دونه که شما منتظر می شین با نه، بعد از این که اونا رو شکست دادیم، اون وقت...»
نفس عمیقی کشید، منتظر جواب بود، با چشمان مشتاق به دهان زیبا و لب های بوسیدنی او خیره شد. اسکارلت دستش را به آرامی پیش برد و در دست های او قرار داد.
«دلم نمی خواست منتظر بشم.»
چارلز راست نشست. دست او را می فشرد. دهانش باز مانده بود. اسکارلت از زیر مژه هایش او را نگاه می کرد، به نظرش رسید که قیافه اش به قورباغۀ خندانی بیشتر شبیه است. پسرک چند بار رنگ داد و رنگ گرفت و دهان خود را باز و بسته کرد و سرانجام گفت: «آیا احتمالاً شما می توانید مرا دوست داشته باشید؟» اسکارلت چیزی نگفت ولی نگاهش را پایین انداخت و به دامنش خیره شد و چارلز دوباره در دستپاچگی و سر مستی تازه ای فرو رفت. شاید یک پسر نباید چنین درخواستی از یک دختر می کرد. شاید دور از نزاکت بود اگر اسکارلت به این سؤال جواب می داد. چارلز نمی دانست چه بگوید یا چه بکند. قبلاً از این موقعیت ها هرگز برایش اتفاق نیفتاده بود. می خواست فریاد بزند، آواز بخواند، او را ببوسد و دور چمن بدود و به همه بگوید - از سیاه و سفید برایش فرقی نمی کرد - که او را دوست دارد. ولی تنها کاری که می توانست انجام دهد این بود که انگشتان ظریف او را فشار دهد، آنقدر محکم که نزدیک بود انگشترهای اسکارلت در پوستش فرو رود.
romangram.com | @romangraam