#بر_باد_رفته
#بر_باد_رفته_پارت_95
تازه به ایوان جلوی عمارت قدم گذاشته بود که فکر تازه ای او را متوقف کرد. نمی توانست به خانه برگردد! نمی توانست از میهمانی فرار کند! چه طور می توانست دشمنان و بدخواهان خود را به حال خودشان رها کند و آن وقت دل شکسته و مغموم در گوشه خانه بنشیند. فرار از آن ها به مصلحتش نبود. مشت گره کرده خود را باز کرد و دستش را لحظه ای به ستون گرفت، دلش می خواست سامسون بود و با یک حرکت عمارت دوازده بلوط را یک جا روی سر ساکنانش خراب می کرد. باید آن ها را خجالت زده کند. باید به همه نشان دهد. باید آن ها را آزار می داد، بیش از آنچه که او را آزرده بودند.
در دم، اشلی هم از یادش رفت. او دیگر آن مرد بلند قامت رویا زده نبود که روزی دوستش داشت، بلکه قسمتی از خانواده ویلکز بود، بخشی از دوازده بلوط بود، تکه ای از آن ناحیه مسکونی بود - و اسکارلت از آنها تنفر داشت، از همه آن ها، زیرا به او خندیده بودند. در شانزده سالگی اش، تنفر از عشق قوی تر بود و حالا در قلبش جایی برای هیچ چیز نبود مگر تنفر.
با خود گفت: «به خانه نمی روم، همین جا می مونم و تلافی می کنم و به مادر هم هیچی نمی گم. به هیچ کس هیچی نمی گم.» برگشت و دوباره راه سرسرا را در پیش گرفت.
همین که برگشت چارلز را دید که از سوی دیگر سرسرا وارد عمارت شد و با عجله به سوی او آمد. موهایش روی پیشانی اش ریخته بود و همچون گلبرگ های شمعدانی قرمز شده بود.
قبل از این که به او برسد با صدای بلندی گفت: «فهمیدین چی شده؟ شنیدین؟ پل ویلسون همین الان از جونزبورو رسید، خبرهای تازه ای داشت.»
سخنش را قطع کرد، نفسش بند آمده بود. نزدیک او رسید. اسکارلت چیزی نگفت، فقط به او خیره ماند.
«آقای لینکن مردها رو به خدمت احضار کرده، سربازا رو - منظورم داوطلب هاس - هفتاد و پنج هزار نفرن!»
درباره آقای لینکن! این مردها نمی خواهند در مورد چیزهای مهم تر حرف بزنند؟ آن جا یک دیوانه ایستاده بود و انتظار داشت او هم از خبر کارهای تازه آقای لینکلن به هیجان بیاید، آن هم وقتی که قلبش شکسته و آبرویش به خطر افتاده است.
چارلز به او خیره شد. صورت اسکارلت سفید شده و چشمان کشیده اش به سبزی زمرد بود. چارلز تا به حال آتشی این چنین در چهره کسی ندیده بود، هیچ کس را نمی شناخت که چشمانی این چنین درخشان داشته باشد.
گفت: «خیلی دستپاچه ام، باید موضوع را آروم تر براتون می گفتم، فراموش کردم که خانم ها خیلی حساسن، معذرت می خوام ناراحتتون کردم. شما که ناراحت نشدین، شدین؟ می تونم یک لیوان آب براتون ببارم؟»
اسکارلت لبخندی نیمه به لب آورد و گفت: «نه.»
romangram.com | @romangraam