#بر_باد_رفته
#بر_باد_رفته_پارت_94
«خب به کسی چیزی نگین دخترا - حالا نه!» صدای خنده های بیشتری بلند شد و فنرهای تخت به جیرجیر افتاد. مثل این بود که همه دختران ناگهان به سوی هانی هجوم برده بودند. ملانی سخنانی بر لب آورد که در میان آن هیاهو درست شنیده نشد. گویا داشت از این که به زودی خواهر شوهر او خواهد شد اظهار شادمانی می کرد.
هتی تارلتون گفت: «من اصلاً خوشم نمیاد که اسکارلت زن برادر من بشه. سبک ترین دختریه که تا به حال دیدم. ولی احتمالش هست که زن استوارت بشه. برنت میگه توجه زیادی به او نداره. برنت هم دیوونشه.»
هانی با آهنگی اسرارآمیز گفت: «اگه از من بپرسین، فقط یک نفر هس که اسکارلت براش غش می کنه و اون اشلیه!»
در غوغای هیاهو، نجوا، خنده و مضحکه ای که در اتاق کناری جریان داشت اسکارلت حس کرد پشتش یخ کرده و لرزشی خفیف تمام وجودش را فرا گرفته است.
هانی دختری بود که در ظاهر ساده لوح و ابله می نمود، اما در باطن دیوانه و مشتاق مردان بود. در آن لحظه اسکارلت فهمید که درباره او اشتباه کرده است، هانی استعدادی شگفت انگیز در کشف اسرار دختران و زنان داشت. ناآرامی آزار دهنده ای به او دست داد، به طوری که حادثه کتابخانه را با حضور اشلی و رت باتلر، به کلی از یاد برد. به رازداری مردان، حتی مردانی چون رت باتلر می توانست اعتماد کند ولی هانی ویلکز با آن دهان گشادش و زبان لجام گسیخته اش، به سگی ولگرد شباهت داشت که همه جا می رفت و همه جا پارس می کرد، قبل از این که ساعت 6 بعد از ظهر فرا رسد، تمام ناحیه از ماجرای عاشقانه او و اشلی با خبر می شدند.
همین دیشب پدرش، جرالد اوهارا گفته بود اگر خونش تا آخرین قطره از تنش خارج شود شایعه سازی پشت سر دخترش را تحمل نخواهد کرد و اکنون اگر یکی از این آدم ها ماجرا را به گوش او برساند چه خواهد کرد و اکنون اگر یکی از این آدم ها ماجرا را به گوش او برساند چه خواهد گفت؟ چه خواهد کرد؟ قطرات درشت عرق از صورت و پیشانی و زیر بغلش فرو می ریخت و روی لباسش می افتاد.
صدای ملانی شمرده و آرام در میان شلوغی به گوش آمد: «هانی خودت می دونی که چنین چیزی واقعیت نداره، چرا تو این قدر نامهربون شدی؟»
«حقیقت داره ملی و اگر تو خودت این قدر خوب نبودی و همیشه در وجود مردم دنبال چیزهای خوب نمی گشتی، اون وقت می دیدی که من راس می گم و من خوشحالم که این طوره، چون این ها همه فقط از اسکارلت برمیاد. اونچه که تا حالا اسکارلت اوهارا کرده این بوده که فقط دردسر درست کرده و نامزد دیگران رو از دست اونا در آورده. تو احتمالاً می دونی که استوارت را از ایندیا جدا کرد، در حالی که اونو اصلاً نمی خواست و امروز هم سعی کرد آقای کندی رو از دست خواهر خودش و چارلز...»
اسکارلت با خودش گفت: «باید برم خونه! باید برم خونه!»
چقدر دلش می خواست با افسونی یکباره خود را در تارا ببیند. اگر می توانست پیش الن برگردد و فقط او راببیند، به دامنش می آویخت، می گریست و آنچه در دل داشت بیرون می ریخت و تمام ماجرا را برایش می گفت. اگر یک کلمه دیگر از این دخترای وراج می شنید ناگهان به هانی حمله می کرد و موهایش را مشت مشت می کند و توی صورت ملانی هامیلتون پرت می کرد و به او می گفت که اصلاً نیازی به دلسوزی و همراهی او ندارد. اما امروز به اندازه کافی خود را کوچک و حقیر کرده بود، مثل آن آشغال های سفید - همۀ دردسرهای او از همین بود.
با دست لباسش را مرتب کرد، ولی چروک هایش صاف نشد، پس با حالتی وحشی چون حیوان رمیده از اتاق بیرون رفت. تمام سرسرا را دوید. به خانه فکر می کرد، می خواست زودتر به خانه برسد، تا آخر راهرو رفت، از درهای بسته گذشت، در بود و باز هم در. باید بروم خانه.
romangram.com | @romangraam