#بر_باد_رفته
#بر_باد_رفته_پارت_93




شتابناک از پله ها بالا رفت، هنگامی که به آخرین پله رسید احساس کرد که چیزی نمانده غش کند. ایستاد و دستش را به نرده گرفت. قلبش از عصبانیت می تپید. به او توهین شده بود و شدت هیجان چنان به اوج خود رسیده بود که سینه اش داشت می شکافت. سعی کرد نفس عمیق بکشد ولی مامی کمرش را آن قدر محکم کشیده بود که امکان نداشت. اگر غش می کرد و روی پله ها او را می یافتند چه می گفتند؟ اوخ، ممکن بود هر کسی چیزی بگوید، اشلی و آن باتلر رذل و آن دختر لوس که خیلی هم حسود بودند، چه چیزها که نمی گفتند. برای اولین بار آرزو کرد که کاش مثل دختران دیگر کمی نمک با خود داشت تا آن را بو می کرد، حتی سرکه هم نداشت. همیشه به خودش می بالید که هیچ وقت تزلزل و ضعیف و سبکسر نبوده است. حالا نمی توانست به سادگی به خودش اجازه دهد که غش کند.

رفته  رفته حالش رو به بهبود رفت. لحظه ای بعد احساس بهتری داشت، حس کرد خوب شده است. در یک دقیقه می توانست خود را به اتاق رخت کن برساند، لباسش را عوض کند و در یکی از اتاق هایی که مجاور اتاق ایندیا بود استراحت کند. در این موقع دخترهای دیگر حتماً در خواب بودند و توجهی به غیبت او نداشتند. کوشید آرامش را به دلش باز گرداند و چهره اش را طبیعی جلوه دهد، تا اگر یکی از دخترها بیدار شد گمان بد به ذهنش راه ندهد. هیچ کس هرگز نباید چیزی دربارۀ آنچه که رخ داده، بداند.

از پنجره عریض سرسرای بالا، مردان را می دید که هنوز زیر درختان در صندلی های خود ولو بودند. چقدر به آن ها حسادت می کرد. کاش که مرد بودم و هرگز این گرفتاری هایی را که الان دارم نداشتم. همان طور که خیره و گیج ایستاده بود و از افکار نهانی خود تصویرهای رنگین در مقابل چشم می ساخت، صدای پای اسبی برخاست که در جاده مقابل می تاخت. چند لحظه بعد ایستاد و از سیاه پوستانی که آن سوی جاده مشغول کار بودند سؤالاتی کرد، آن وقت سر اسب را برگرداند و از چمنزار به شتاب روی به خانه اربابی نهاد، هدفش مردانی بودند که زیر درخت ها استراحت می کردند.

اسکارلت فکر کرد که شاید این سوار از میهمانان باشد که دیر رسیده است. ولی چرا از چمنزار می تاخت، چرا از چمنزاری که مورد علاقه ایندیا بود می آمد؟ نمی توانست او را بشناسد ولی آن هنگام که از اسب به زیر آمد و دست های جان ولیکز را فشرد، در خطوط چهره اش هیجانی دیده می شد. جمعیت دروش جمع شدند، گیلاس های بلند و بادبزن های رنگی روی میزها و روی زمین پراکنده بودند. اگر چه فاصله اسکارلت با آن ها زیاد بود ولی فریادشان به خوبی به گوش می رسید، سؤال می کردند، صدایش می کردند، جیغ و فریاد می کشیدند و غوغایی به راه افتاده بود. در میان آن همه سر و صدا، فریاد استوارت تارلتون رساتر به گوش می رسید که با شادی داد و بیداد می کرد، «یی یی یایی!» گویی هنگام شکار بود. برای اولین بار فریادهای طغیان و تمرد برکشیدند و اسکارلت چیزی از آن ها درک نمی کرد. همان طور که نگاه می کرد، چهار برادر تارلتون را دید که همراه پسران فونتین از جمعیت جدا شدند و به طرف اصطبل دویدند و همچنان فریاد می کشیدند، «جیمز، آقای جیمز، اسبا رو زین کن!»

اسکارلت با خود فکر کرد «خونه یکی باید آتیش گرفته باشه.» چه آتش سوزی شده بود یا نشده بود، احساس می کرد باید قبل از این که کسی او را ببیند به اتاق خواب برود. دلش کمی آرام گرفته بود. با نوک پنجه در سرسرا ساکت قدم برداشت. پردۀ سنگین سکوت بر سرسرا خانه افتاده بود، گویی او نیز چون دختران در استراحت به سر می برد، تا دوباره شب، در خنده و فریاد موسیقی و نور شمع غرق شود. با احتیاط در را گشود و آرام به اتاق آرایش خزید. هنوز دستگیره در را در دست داشت که از اتاق مجاور، از میان شکاف در صدای آهسته هانی ویلکز را شنید که بیشتر به نجوا شبیه بود. «امروز اسکارلت بی بند و باری را به حد اعلا رسوند.»اسکارلت احساس کرد قلبش تپیدن آغاز کرده است، ناخودآگاه دستگیره را آنچنان در دست می فشرد که گویی می خواست آن را در مشت خرد کند. جمله ای که قبلاً شنیده بود، دوباره از ذهنش چون خطی باریک و شتابناک گذشت: «اون هایی که گوش می ایستن گاهی چیزهای جالبی می شنون.» آیا باید بیرون برود؟ یا اینکه ناگهان وارد اتاق شود و هانی ویلکز را غافلگیر کند؟ اما صدای دیگری او را نگه داشت. وقتی صدای ملانی را شنید، دیگر یک گله قاطر هم قادر نبودند او را از جای خود حرکت دهند. «اوه هانی، نه، اینقدر نامهربان نباش. اسکارلت فقط شاد و با نشاطه، من که فکر می کنم خیلی جذابه.»

اسکارلت به خود گفت: «اوه، این حرفا رو این دختره شل و وارفته داره دربارۀ من می زنه؟» ناخن هایش را در چین های دامنش فرو می کرد.

تحمل این حرفا برایش از بدگویی های هانی سخت تر بود. هرگز به هیچ زنی غیر از مادرش اعتماد نداشت. هرگز به یاد نداشت که خصصوصیات مادرش را برای این و آن تعریف کرده باشد. ملانی خوب می دانست که اشلی را دارد، بنابراین سعی می کرد با حالت های روحانی و رفتار یک مسیحی واقعی توجه دیگران را جلب کند. فکر می کرد ملانی می خواهد پیروزی خود را به رخ دیگران بکشد و خودش را نزد دیگران عزیز کند و اعتباری به دست آورد. اسکارلت هم اغلب خود همین خدعه را به کار می برد. بارها وقتی با مردان درباره دختران دیگر سخن گفته بود از همین حقه استفاده کرده بود و نتیجه این بود که این مردان احمق ایمان می آوردند که او دختر خوش قلب و جذابی است و اصلاً شائبه ای از خود پسندی و غرور در او مشاهده نمی شود.

هانی به تندی، با صدای بلند گفت: «دختر جون تو باید کور باشی.»

صدای سالی مونرو به گوش رسید. «ساکت هانی، صدات تا اون سر خونه میره، همه می شنون!» هانی صدایش را پایین آورد و ادامه داد: «همتون دیدین که با هر مردی که برخورد می کرد براش عشوه می اومد. حتی با آقای کندی، نامزد خواهر خودش. من که تا حالا چنین چیزی ندیده بودم. حتی تو نخ چارلز هم بود. و با خنده اطمینان بخشی ادامه داد: «البته شما که می دونین من و چارلز..»

صدای نجواگری به گوش رسید. «راس می گی؟ تو و چارلز...»

romangram.com | @romangraam