#بر_باد_رفته
#بر_باد_رفته_پارت_97


«آیا شما با من ازدواج می کنید خیلی زود؟»

اسکارلت همان طور که با چین لباسش ور می رفت سرش را تکان داد و گفت: «هوم...»

«اجازه می دهید عروسی ما در یک روز باشد؟ با عروسی مل...»

اسکارلت فوراً گفت: «نه.» و بعد به چشمان چارلز نگریست و سکوت کرد. چارلز فکر کرد که دوباره اشتباهی مرتکب شده است. به هر حال هر دختری دلش می خواست عروسی مستقلی داشته باشد و با دیگران شریک نشود. چقدر مهربان بود اسکارلت و حتماً برای این اشتباه او را می بخشید. اگر هوا تاریک بود خودش شهامت می داد و دست او رامی بوسید و آن چه را که آرزو داشت می گفت.

«چه وقت باید با پدرتان صحبت کنم؟»

«هرچه زودتر بهتر» این حرف را زد که شاید زودتر از فشار انگشت هایش که داشت سوراخ می شد رهایی یابد.

چارلز ناگهان از جا جست و اسکارلت فکر کرد که دیوانه شده است. چارلز با نگاهی که آرزوهای رنگ و وارنگ از آن می ریخت او را می نگریست. اسکارلت هرگز تا آن روز هیچ مردی را ندیده بود که آن طور به او نگاه کند. در نظر اسکارلت، نگاه چارلز بیشتر به گوساله ای شباهت داشت که فضای سبز علفزار او را دیوانه کرده بود. چارلز با لبخندی که سراسر صورتش را پوشانده بود گفت: «همین حالا می روم و پدرتان را پیدا می کنم. از این بیشتر نمی توانم منتظر شوم، اجازه می دهید - عزیزم؟» کلمه آخری را خیلی با احتیاط بر زبان آورد ولی احساس مسرت بخشی داشت.

اسکارلت گفت: «بله. همین جا منتظر می شم. این جا خیلی خنک و خوبه.»

چارلز از چمنزار گذشت و آن سوی عمارت پنهان شد و اسکارلت زیر آن بلوط کهنسال تنها ماند. از اصطبل، مردان و مهترها داشتند اسب ها را بیرون می کشیدند، نوکران سیاه هم پشت سر اربابان خود می تاختند. پسران مونرو کلاه های خود را در هوا تکان می دادند و به سرعت می گذشتند. برادران تارلتون از میان چمنزار تاختند و برنت فریاد زد: «مادر بالاخره راضی شد که اسب هارا بدهد، یا یی یی هویایی هووو!» در میان غباری که چون ابر برخاسته بود، سواران می گذشتند و ناپدید می شدند و اسکارلت تنها نشسته بود.

بنای باشکوه و پر عظمت دوازده بلوط بلندی و فرازمندی خود را به رخ می کشید و چه دور می نمود این شکوه و جلال، از این دختر تنها. دیگر این خانه نمی توانست به او تعلق داشته باشد. اشلی او را به عنوان عروس خود از کریاس این عمارت غول آسا وارد نمی کرد. آه، اشلی! اشلی! من چه کرده ام؟ در اعماق وجودش، زیر لایه های غرور ویران شده، حسی محسوس می لولیدند که قوی تر از خودپسندی، وقار و غرور بود. اشلی را دوست می داشت، می دانست که دوست می داشت؛ و هنگامی که چارلز در خم عمارت پنهان می شد حس می کرد که هیچ وقت تا این اندازه اشلی را دوست نداشته است.



romangram.com | @romangraam