#بر_باد_رفته
#بر_باد_رفته_پارت_88
«چطور می تونم از تو نفرت داشته باشم. بهت میگم که دوستت دارم، و تو هم باید به من توجه داشته باشی چون...» سکوت کرد. هرگز در گذشته این همه بدبختی در صورت کسی ندیده بود. «اشلی، اهمیت نمی دی، میدی؟ برات فرقی نمی کنه؟»
اشلی با صدای سنگینی گفت: «بله! اهمیت میدم، البته که فرق داره.»
اگر هم که گفته بود که او را نمی خواهد، اسکارلت از این بیشتر ناراحت نمی شد. بدون اینکه حرفی بزند آستین اشلی را گرفت و کشید.
اشلی گفت: «اسکارلت نمی شه از هم جدا شیم و این چیزها رو فراموش کنیم؟»
اسکارلت آهسته گفت: «نه، من نمی تونم. منظورت چیه؟ نمی خوای با من - با من ازدواج کنی؟»
اشلی جواب داد: «من با ملانی ازدواج می کنم.»
یکباره خود را یافت که روی کاناپه مخملی نشسته و اشلی در مقابلش روی بالش زانو زده، دو دست او را به دست گرفته و می فشارد. داشت چیزهایی می گفت - چیزهایی که برای اسکارلت نه معنی داشت و نه تفاوت. ذهنش ناگهان خالی شده بود. سریعاً از افکاری که چند لحظه پیش به او هجوم آورده بودند خالی می شد. حرفهایش هیچ تأثیری نداشت، مثل بارانی که روی شیشه می بارید. حرف هیچ یک از آنها در گوش دیگری مفهومی نداشت، کلمات اشلی، خشن یا تند یا آرام بود و پر از ترحم؛ مثل پدری که فرزند صدمه دیده اش را دلداری می دهد. طنین نام ملانی او را به خود آورد و در چشمان بلورین و خاکستری رنگ اشلی نگریست. چشمانی را که رمانی درمانده اش می کرد، اکنون پیر و بی حرکت می یافت - نگاهی پر از کینه از آن آشکار بود.
«پدرم تصمیم داره امشب نامزدی ما رو اعلام کنه. ما به زودی ازدواج می کنیم. باید بهت می گفتم، ولی فکر می کردم می دونی. فکر می کردم همه می دونن - فکر می کردم سالهاست که می دونن. هرگز فکر نمی کردم که تو - تو که این همه عاشق شیفته داری. فکر می کردم استوارت...» حیات، حس و ادراک بار دیگر به وجود اسکارلت بازگشت.
«ولی تو خودت گفتی که به من اهمیت می دی، من برای تو با دیگران فرق دارم.»
گرمای دست اشلی او را آزار می داد.
«عزیزم، دلت می خواد چیزی بگم که ناراحت بشی؟»
romangram.com | @romangraam