#بر_باد_رفته
#بر_باد_رفته_پارت_87


آب دهانش را فرو داد. فهمید که اشلی آن چنان هم از حال او بی خبر نبوده است. اوه چقدر در آن لحظه با چشمان درخشنده و لبخند فریبنده اش فراموش نشدنی شده بود. قوه تکلم از اسکارلت سلب شده بود. دستش را دراز کرد و او را به درون کشید. اشلی داخل شد، فهمید که اسکارلت چقدر دستپاچه است. درخششی در چشمانش می دید که قبلاً ندیده بود. در آن نور خفیف اتاق، قرمزی گونه هایش قابل تشخیص بود. اشلی بی اراده در را بست و دست اسکارلت را به دست گرفت.

تقریباً زمزمه ای کرد و آرام گفت: «چی شده؟» تماس دست های او بدن اسکارلت را به لرزه انداخت. آنچه را که در رویا می دید اکنون حقیقت پیدا کرده بود. هزاران فکر پریشان چون شهابی شتابناک، از ذهنش می گذشت و او نمی توانست حتی یکی را بگیرد و به صورت سخن تحویلش دهد. فقط می لرزید و به صورتش نگاه می کرد. آه، چرا، اشلی حرف نمی زند؟

اشلی دوباره پرسید: «اتفاقی افتاده؟ رازی رو می خواهی به من بگی؟»

ناگهان زبانش گشوده شد و تمام اندرزها و مواعظ الن را از یاد برد. خون ایرلندی جرالد از زبان دخترش سخن می گفت: «بله - یک راز. دوستت دارم.»

سکوت برقرار شد. هیچ کدام قادر به تکلم نبودند. رفته رفته ترس و لرزش و پریشانی کنار می رفت و جایش را به رضایت و شادمانی می داد. چرا این کار را قبلاً نکرده بود؟ چقدر آسان تر از آن همه نقشه های زنانه بود که ساعت ها وقت صرفش کرده بود. اینک چشمانش، با یاد آن بی قراری های گذشته، چشمان او را می جست. نگاه هر دو بلاتکلیف بود، ناباوری وجود هر دو نفرشان را اشغال کرده بود. یک فکر دیگر ناگاه در ذهنش، خطی به تردید کشید. چه بود آن فکر؟ به یاد حرف پدرش افتاد، بعد از اینکه از اسب زمین خورد، گفت وقتی اسب مرا زمین زد، دیوانه شدم. با این که خیلی او را دوست داشتم ناگهان دست به اسلحه بردم تا او را بکشم. نمی دانست چرا یاد این خاطره افتاده است. چرا این مرد این چنین ساکت ایستاده و چیزی نمی گوید؟ ناگهان لبخندی کم مایه به صورت اشلی نشست و لبانش به حرکت افتاد.

«این همه قلبی که تا امروز آتش زدی کافی نیست؟ نمی خواهی حتی یک نفر از این دام رها بشه؟ خیلی خوب اسکارلت، حالا که این طور می خواهی دل من را هم مال تو، اگر چه قبلاً هم اونو داشتی، حالا دندوناتو توش فرو کن.»

این کلمات دل نشین مثل این که ایرادی داشت. خوش آهنگ بود، اما یک جایش می لنگید. مثل این که اشلی ماسکی به صورت داشت. این مطابق نقشه او نبود. افکار هم چنان در ذهنش می چرخیدند و می چرخیدند، گویی در سیلابی از اشک، به گردابی هولناک در افتادند. از میان آن همه فکر مغشوش، یکی داشت شکل می گرفت. شاید - دلیلش را نمی دانست - او فکر می کرد که اسکارلت می خواست با او معاشقه کند. اما چنین چیزی حقیقت نداشت، اشلی خوب می دانست. اسکارلت می دانست که اشلی می داند.

«اشلی - اشلی - به من بگو - باید بگویی - اوه، اذیتم نکن! آیا دل تو مال منه؟ اوه، عزیزم، دوستت...»

اشلی به تندی دستش را روی لب های اسکارلت گذاشت. ناگهان ماسک از بین رفت.

«تو نباید از این حرفا بزنی، اسکارلت نباید. این چیزهایی که میگی حقیقت نداره. وقتی این حرفا رو میزنی ار خودت بدت میاد، از منم بدت میاد که اونا رو می شنوم.»

اسکارلت سرش را عقب کشید. جریانی سریع و داغ در رگ هایش دوید.

romangram.com | @romangraam