#بر_باد_رفته
#بر_باد_رفته_پارت_86
اسکارلت با بی اعتنایی گفت: «اوه، خارجی هستن.» آنگاه زیباترین لبخند خود را نثار اشلی کرد ولی دید که او متوجه چارلز است و در صورتش ترحمی خفیف مشاهده می شود.
***
اسکارلت کنار پله ها ایستاد و از کنار نرده ها، نگاهی به سرسرای پایین انداخت. کسی دیده نمی شد. در اتاق های خواب طبقه بالا همهمۀ آرام و پیوسته ای جریان داشت، گاه بالا می گرفت و گاه فروکش می کرد. صدای خنده ای گاه از میان آن همهمه خود را بیرون می کشید و چون تیری در فضا پرتاب می شد. جملاتی نیز به وضوح گاه به گوش می رسید: «حالا نه، راستی؟»، «بعدش تو چی گفتی؟» دخترها روی کاناپه های شش اتاق خواب بزرگ به استراحت مشغول بودند. همه لباس هایشان را بیرون آورده بودند، کمر کرست ها را شل کرده، گیسوان مواج خود را روی شانه ریخته بودند. چرت بعد از ظهر ار عادت های همیشگی جنوبی ها بود و این عادت به خصوص در میهمانی هایی که از صبح شروع می شد و نیمه شب پایان می گرفت، برقرار بود. نیم ساعت اول به صحبت می گذشت، بعد پرده ها را می انداختند و نجواها آغاز می شد و رفته رفته به سکوت می گرایید.
اسکارلت پیش از آنکه پای از اتاق بیرون بگذارد مطمئن شده بود که ملانی همراه با هانی و هتی تارلتون مشغول استراحت است. از پنجره سرسرا می توانست تعدادی از مردان را مشاهده کند که زیر سایه درختان نشسته بودند، در گیلاس های بلند، مشروب سبکی می نوشیدند و اسکارلت می دانست که آن ها تمام بعد از ظهر را همانجا به سر خواهند برد. بعد گوش داد و صدای او را شنید. همان طور که انتظار داشت اشلی کنار پله های خروجی ایستاده بود و با بچه ها و پرستارانشان و آنان که می خواستند بروند خداحافظی می کرد.
قلبش گویی داشت از گلویش خارج می شد، به آرامی از پله ها پایین رفت. چه اتفاقی می افتاد اگر آقای ویلکز او را می دید؟ اگر از او می پرسید که این موقع روز در سرسرا چه می کند، چه پاسخی داشت؟ الان باید کنار دختران دیگر باشد. چه بهانه ای داشت؟ خوب، بالاخره این کار خطر هم داشت. همین که به آخر پله رسید صدای مستخدمان را شنید که به دستور سر شربت دار ویلکز داشتند سالن پذیرایی را برای رقص آماده می کردند. در آن سوی تالار، کتابخانه قرار داشت که درش باز بود. اسکارلت با شتاب به درون رفت. می توانست آنجا منتظر شود تا وقتی که اشلی خداحافظی هایش را تمام کرد او را نزد خود فرا خواند.
کتابخانه کم نور بود. پرده ها را کشیده بودند. فضای نیمه تاریک و قفسه های بلند کتاب، ناگهان قلب او رافشرد. اینجا محل مناسبی برای یک ملاقات عاشقانه نبود. کتاب، آن هم به تعداد زیاد، همیشه او را آزار می داد، همان طور که از آدم های کتابخوان هم دل خوشی نداشت. از همۀ آن ها - به جز اشلی. از آن اثاثیه سنگین دلش گرفت. در آن جا مبل های بزرگ و پشت بلندی دیده می شد که ظاهراً مردان خانواده ویلکز آن ها را برای قد و قامت خود ساخته بودند، البته کاناپه های کوتاه هم بود که مخصوص خانم ها گذشته بودند. کمی دورتر از بخاری، کاناپه بزرگی بود که معمولاً اشلی ساعت ها روی آن لم می داد و کتاب می خواند. حالا این کاناپه در نظرش به حیوانی بزرگ شبیه بود.
لای در را آن قدر باز گذاشت که بتواند بیرون را تماشا کند. سعی کرد آرام باشد و نقشه هایی را که دیشب کشیده بود مرور کند. اما مقدورش نبود. اصلاً همه چیز یادش رفته بود. دلش آرام می گرفت و این طور تاپ تاپ نمی کرد شاید همه چیز یادش می آمد، اما چه فایده! آخرین خداحافظی اشلی هم تمام شد و زمان بازگشت او رسیده بود. ولی این هیجان لعنتی مگر می گذاشت! در آن لحظه تنها چیزی که یادش می آمد این بود که دوستش دارد - همه چیزش را دوست داشت. آن موهای طلایی، آن چکمه های چرمی، شادی و غمش، اندوه و خنده اش را. چه می شد اگر هم اکنون اشلی دیوانه وار از راه می رسید و او را در آغوش می فشرد و آن وقت اصلاً نیازی به سخن گفتن نبود. «شاید اگر دعا کنم خوب باشد، کمکم می کند...» چشمانش را بست و تند تند چیزهایی بر زبان آورد: «ای مریم مقدس، ای مادر ما، ای همه محبت، درود بر تو...»
صدای آرام و حیرت زده اشلی او را از جا پراند. در سرسرا، جلوی کتابخانه ایستاده بود و از لای در او را می نگریست.
«خدای من، اسکارلت! از کی داری فرار می کنی - از چارلز یا تارلتون ها؟»
romangram.com | @romangraam