#بر_باد_رفته
#بر_باد_رفته_پارت_85
رت مؤدبانه به او نگاه کرد اما حالتی از تمسخر در چشم هایش دیده می شد. جواب داد: «منظورم همونه که ناپلئون گفت - شاید اسمشو شنیده باشین - گفت خدا همیشه در جنگ از طرف قویتر حمایت می کنه!» و به سوی جان ویلکز برگشت و با احترام تمام گفت: «آقا شما قول داده بودید کتابخونه تون رو به من نشون بدین. آیا می تونم حالا این تقاضا رو نکنم. متأسفانه که همین امروز، خیلی زود باید به جونبورو برگردم.»
آنگاه به سوی جمعیت برگشت و چون استادان رقص پاشنه های خود را به هم کوبید و تعظیم کرد. در این حرکت او اعتماد به نفس آشکاری نهفته بود و برای افرادی که دورش را گرفته بودند یک سیلی جانانه به شمار می رفت. آنگاه همراه با جان ویلکز در امتداد چمنزار به راه افتاد. سر خود را با موهای مشکی اش بالا گرفت و همان طور که دور می شد انعکاس خنده بلندش به سوی مدعوین میهمانی بازگشت.
سکوت چند لحظه ادامه یافت، سکوتی بود کشدار و آزار دهنده و بعد بار دیگر همهمه در گرفت. ایندیا ویلکز از جا برخاست و به جانب استوارت تارلتون که خشمگین و برافروخته بود رفت. اسکارلت نفهمید آن ها چه گفتند ولی از نگاهی که به استوارت می کرد دریافت که موضوع از چه قرار است. نگاه ایندیا به استوارت، همان نگاه ملانی به اشلی بود. نگاهی بی قرار و مشتاق. پس ایندیا استوارت را دوست داشت.
اسکارلت در خاطراتش به جستجو پرداخت. به یاد آورد که چگونه در میتینگ سیاسی سال گذشته دل از استوارت ربوده بود. اگر این کار را نمی کرد، چه بسا او تا به حال با ایندیا ازدواج کرده بود. از کار خودش کمی خجالت کشید ولی بعد با خود گفت: «اگه این دختر عرضه نداشت اونو نگه داره، من چه تقصیری دارم.»
بالاخره استوارت سرش را بلند کرد و در چشمان ایندیا نگریست و لبخند زد. شاید ایندیا از او تقاضا می کرد که به دنبال آقای باتلر نرود و دردسر راه نیندازد. خانم ها بلند شده بودند، با آن دامن های پرچین و فنردار، زیر درخت ها غوغایی به راه بود. بانوان شوهردار، پرستارها را صدا می کردند تا بچه ها را جمع کنند و آماده حرکت شوند، دختران جوان هنوز هم می خندیدند، شوخی می کردند و حرف می زدند و به طرف عمارت می رفتند که در اتاق های خواب طبقه بالا لباس عوض کنند و چرتی بزنند.
همه بانوان، غیر از خانم تارلتون از حیاط پشتی خارج شدند و سایه درختان را برای مردان باقی گذاشتند. او توسط جرالد، آقای کالورت و دیگران محاصره شده بود، که می خواستند بدانند مسئله اسب هایی که قرار بود به هنگ سوار واگذار کند به کجا رسیده است.
اشلی به جایی که اسکارلت و چارلز نشته بودند نزدیک شد. چهره ای متفکرانه داشت و لبخند کم رنگی روی لبانش دیده می شد. در حالی که دور شدن باتلر را می نگریست گفت:
«شیطان خود پسندیه، نه؟ به بورژواها شباهت داره.»
اسکارلت به سرعت در ذهن خود مرور کرد و نتوانست خانواده ای به این نام را در ناحیه خودشان با آتلانتا یا ساوانا به خاطر آورد.
«من چنین خانواده ای نمی شناسم. با اونا نسبت داره؟ کی هستن این ها؟»
حالتی بر چهره چارلز مستولی شد، ناباوری و خجالت. با عشق خود به مبارزه برخاست و سرانجام عشق پیروز شد و خود را بالاخره قانع کرد که دختر باید نجیب باشد، زیبا باشد، هیچ وقت درست نیست که تحصیلات دختری بیش از زیبایی اش باشد، با این استدلال فوراً جواب داد: «بورژواها ایتالیایی بودن.»
romangram.com | @romangraam