#بر_باد_رفته
#بر_باد_رفته_پارت_84
یکی از دخترهای پیرمرد، به دختر جوانی که کنارش ایستاده بود گفت: «بدو جلو شو بگیر، جلوی پدربزرگت رو بگیر.» و بعد به خانم جوانی که نزدیک او بود گفت: «همه اش دارم میگم، روز به روز بدتر میشه. باور می کنی امروز صبح داشت به ماری که فقط شونزده سالشه می گفت، خوب دختره...» و صدایش آرام تر شد تا جایی که تبدیل به زمزمه گردید و دیگر کسی آن را نشنید. نوه اش سعی می کرد پیرمرد را به جای خود برگرداند و در سایه بنشاند.
از میان گروهی که زیر درختان ایستاده بودند و به منظره مردان خشمگین می نگریستند و شوخی و خنده می کردند و سر به سر یکدیگر می گذاشتند، تنها اسکارلت ساکت بود. چشمانش به سوی رت باتلر برگشت که به درختی تکیه داده بود و دست هایش را در جیب شلوارش کرده بود. تنها ایستاده بود و هیچ نمی گفت. لب های سرخش از زیر سبیل سیاهش پیدا بود و در چشمان سیاهش حسی از تحقیر مشاهده می شد. لبخند می زد و آنچنان که اسکارلت فکر می کرد آزار دهنده و تلخ به نظر می آمد. رت باتلر زیر لب با خود می گفت: «عجب، یک ماهه اونا رو از پا در میاریم! این اصیل زاده ها همیشه بهتر از اوباش می جنگن - یک ماه - یک جنگ...»
«آقایون، اجازه می دید من هم یک کلمه بگم؟»
صدای رت باتلر بود. با همین یک جمله، لهجه چارلزتونی اش آشکار شد. همان طور دست هایش را در جیب شلوارش کرده و تکیه داده بود. آهنگ صدایش به شکلی بود که همه را تحت تأثیر قرار داد.
«آقایون متوجه هستن که از خط میسون - دیکسون به طرف جنوب، حتی یک کارخونۀ توپ سازی هم وجود نداره؟ به این موضوع فکر کردین؟ در تمام جنوب دو سه تا کارخونه ذوب فلز بیشتر نداریم. چن تا کارگاه پارچه بافی و دباغی داریم؟ می دونید که ما حتی یک کشتی جنگی نداریم؟ شمالی ها با کشتی هاشون می تونن در عرض یک هفته بندرهای ما رو محاصره کنن. اون وقت چطور می تونیم پنبه صادر کنیم؟ شما آقایون جنگجو حتماً به این چیزا فکر کردین.»
اسکارلت با خود گفت: «یعنی می خواد بگه این ها یک مشت دیوونه اند؟» خون داغی به صورتش یورش برد.
آشکار بود که این فکر تنها به مغز اسکارلت راه نیافت. جوان هایی که قبلاً سر و صدا راه انداخته بودند اینک ساکت بودند. جان ویلکز دوباره نزد رت باتلر بازگشت. شاید برای اینکه به همه بگوید که این مرد میهمان اوست؛ به علاوه، خانم های زیادی آنجا حضور داشتند.
رت باتلر ادامه داد: «ما جنوبی ها مشکلمون اینه که سفر نمی کنیم، و اگر می کنیم برامون هیچ فایده ای نداره، هیچی یاد نمی گیریم. حتماً خیلی از شما مسافرت کردین، ولی چی یاد گرفتین؟ البته نیویورک، فیلادلفیا، اروپا، برای آقایون خوبه و گردشگاه های ساراتوکا هم برای خانم ها (در اینجا تعظیم کوتاهی به خانم هایی کرد که زیر بلوطی بلند ایستاده بودند)، شما به هتل ها و موزه ها رفتین، در شب نشینی ها و مجالس رقص شرکت کردین، تو قمارخونه ها قمار کردین. و با این اعتقاد به خونه برگشتین که هیچ جا بهتر از جنوب نیس. برای من هم همین طوره که اهل چارلزتونم. اما چن سالی تو شمال زندگی کردم.» لبانش به خنده گشوده شد و دندان های سفیدش آشکار گردید. مثل این که مطمئن بود همه میهمانان می دانن که او دیگر در چارلزتون زندگی نمی کند، اما برداشت و تفسیر آنان برایش مهم نبود. «من چیزهایی دیدم که هیچ یک از شما ندیده. هزاران نفر از مهاجرین را دیده ام که حاضرند برای یک لقمه نان و چند دلار پول برای شمالی ها بجنگن. کارخونه ها، کارگاه ها، اسکله ها، معدن زغال سنگ و آهن - هیچ کدام از این ها را ما نداریم. تمام اونچه که داریم پنبه، برده، خودبینی و تکبره.»
سکوتی سنگین همه را در برگرفته بود، زمان دیر می گذشت. باتلر به آرامی دستمال سفیدش را از جیب در آورد و خاک آستینش را پاک کرد. کم کم زمزمه هایی برخاست که بی شباهت به وز وز زنبورهای خشمگین نبود. اگر چه اسکارلت از ناراحتی خون به چهره آورد بود ولی در دل تأیید می کرد که این مرد غریبه و بدنام، راست می گوید. خودش هنوز یک کارخانه ندیده بود، کسی را هم نمی شناخت که کارخانه دیده باشد. اما اگر این مسائل هم حقیقت داشته باشد، این مرد که خود را نجیب زاده و آدم حسابی می دانست، نباید چنین حرف هایی می زد - آن هم در یک میهمانی که داشت به همه خوش می گذشت.
استوارت تارلتون با چهره ای در هم به اتفاق برنت به او نزدیک شد. البته دوقلوهای تارلتون جوان های مؤدبی بودند و هیچ وقت در میهمانی افتضاح به راه نمی انداختند، حتی اگر عصبانی بودند. خانم ها هم چون او خشمگین بودند و هیجان داشتند، چون به ندرت پیش می آمد که ناظر صحنه زد و خورد باشند.
استوارت با صدای سنگینی گفت: «آقا، منظورتون چیه؟»
romangram.com | @romangraam