#بر_باد_رفته
#بر_باد_رفته_پارت_83


«اشلی تو هنوز عقیده ات را به ما نگفته ای.»

این صدای جیم تارلتون بود که از گروه مردان ولوله گر دور شده بود و به سوی او آمده بود. اشلی معذرت خواست و از جای برخاست. اسکارلت با خود فکر کرد در میان این مردان هیچ کس چون او جذاب نیست. هیچ کس چون او با ادب و دوست داشتنی نبود آفتاب بر موهای بورش می تابید و او با قامت بلند خود به سوی مردان پر شور و شر می رفت. معلوم بود که از غفلت خود کمی شرمگین است. سخن آغاز کرد و همه مردان، حتی سالخورده ترین آنان ساکت شدند تا گفته هایش را بشنوند: «آقایان اگر جورجیا بخواد بجنگه، من هم می جنگم. وگرنه در هنگ سوار نام نویسی نمی کردم.» چشمان خاکستری اش گشاد شده بود و اثر رخوت آن بعد از ظهر گرم به کلی از او دور شده بود، اسکارلت چنین حالتی را در او سراغ نداشت. «اما مثل پدرم، امیدوارم یانکی ها به صلح علاقمند باشن و جنگی پیش نیاید...» سر و صدای فونتین ها و برادران تارلتون بلند شد و اشلی با اشاره دست و لبخندی به لب، آنها را وادار به سکوت کرد. «بله درسته، می دونم که اونا به ما اهانت کردن و دروغ گفتن - ولی اگر ما به جای یانکی ها بودیم و می دیدیم که جورجیا داره از اتحادیه ایالت ها خارج می شه، چطور عمل می کردیم؟ همون جوری که اونا عمل کردن. حتماً از کار اونا خوشمون نمی اومد.»

اسکارلت با خود گفت: «باز هم شروع کرد، مثل همیشه خودش را جای دیگران می گذارد.» در نظر او بحثی یا هم مجادله ای یک طرف بیشتر نداشت، یا این، یا آن، و این چیزی بود که اشلی درک نمی کرد.

«آقایان، بهتر است اینقدر کله شق نباشیم، این قدر از جنگ صحبت نکنیم. تموم بدبختی های دنیا از همین جنگه و وقتی تموم میشه هیچ کس نمی دونه اصلاً چرا شروع شده.»

اسکارلت نفس تندی کشید. جای شکرش باقی بود که اشلی در میان مردان این ناحیه به شجاعت و دلاوری شهرت داشت و الا ممکن بود این حرف ها برایش دردسر درست کند. همچنان که این افکار از ذهن اسکارلت می گذشت، صداها از همه طرف بلند تر و آتشین تر می شد. زیر یکی از درختان کهنسال، آن پیرمرد که اهل ویل که کنار ایندیا نشسته بود، بازوی او را گرفت و پرسید: «چه خبره، موضوع چیه؟ درباره چی حرف می زنن؟» ایندیا سرش را بیخ گوش او آورد و فریاد زد:

«جنگ! می خوان با یانکی ها بجنگن!»

«جنگ؟ چی؟»

پیرمرد عصای خیزران خود را به دست گرفت و با نیرویی که تا کنون در خود سراغ نداشت برخاست و راست و مستقیم ایستاد و گفت: «من خودم بهشون میگم جنگ چیه؟ من در جنگ شرکت داشتم.» کمتر فرصتی پیش می آمد که آقای مک رآ درباره جنگ صحبت کند، ظاهراً هر وقت می خواست در این باره حرف بزند افراد خانواده اش مانع می شدند.

به سرعت خود را به گروه مردان خشمگین رساند، عصایش را تکان می داد و داد می زد، زیرا نمی توانست صداهای اطراف را بشنود. همه ساکت شدند و او میدان را به دست گرفت.

«شما جنگ طلبان جوون، به من گوش بدید، شماها واقعاً دلتون نمی خواد بجنگین. من جنگیدم، من می دونم. وقتی جنگ سمینول تموم شد، اونقدر احمق بودم که در جنگ مکزیک هم شرکت کنم. شما اصلاً نمی دونین جنگ یعنی چی. فکر می کنین سوار اسبای خوشگل می شین، دخترا براتون گل پرت کنن و شما هم مث یک قهرمان به خونه برمی گردین. خرابی، آوارگی، مریضی، سرخک، خوابیدن توی گِل و شل و بعد ذات الریه. آره جانم، کاری که جنگ با آدم می کنه، اینه، اسهال و این جور چیزا...»

خانم ها از شنیدن این کلمات ناراحت شدن و احساس دل به هم خوردگی کردند. آقای مک رآ از بازماندگان مهاجرین قدیمی بود و مثل مادربزرگ فونتین دائماً با صدای بلند آروغ می زد ولی کسی بر او خرده نمی گرفت.

romangram.com | @romangraam